سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

سلام به تویی که این نامه ها را هیچ وقت نخواهی خواند.

از اعماق قلب خود زیر نور جرقه ی امید، زمانی که برای من کش آمده، برایت می نویسم. بعد از آن شب و بعد از آن سال ها.

بعد از آن دیدارها.

دیدار اول را یادت هست؟

دیداری که همه بودند و همه خوشحال. من و تو هم بودیم اما نمی دانم تو... باور نمی کنی، اما باور کن که تصویرت را از همان دیدار ضبط کردم.

تصویری باوقار. ابهتی دوست داشتنی. ابهتی که هر کس را اجازه شیفته شدن نداد.

خودت هم اقرار به این داری که دافعه ات برای بسیاری، بر جاذبه ات می چربید.

خوشحال بودی که چنین است و از دام نگاه ها در امانی. خوشحال بودی تا اینکه سر و کله من پیدا شد.

منی که قطب مخالف تو بودم و نتوانستی دفعم کنی. بلکه هر روز که می گذشت، بیشتر جذب تو و شیفته ی تو می شدم.

یادت نمی آید؟

یادت نمی آید در کنار آن سه تن، با چادری به رنگ شب و مملو از ستاره های درخشانی که تنها من شاهدشان بودم، نشسته بودی. شاید درست روبروی من.

یادت نمی آید؟

یادت نمی آید که هر موجود بی اراده ای که بود، همه سر از پا نمی شناختند و بر بالای سرت سرود شادی سر می داند. حتی آن برگ درخت نو بهاران هم در پس وزش نسیم صبح گاهی، آواز شادی از عطر حضورت سر می داد.

گنجشکان که دیگر بماند. خجالت می کشیدند از جمع، وگرنه دوست داشتند بر روی شانه هایت فرود آیند و در گوشت موسیقی زیبای احساسشان را اجرا کنند.

خوش به حالشان. آن ها بدون تردید از همان روز، دنبال تو آمدند و اکنون بر بالای درخت مقدس حیاط خانه ات، تا جان در بدن دارند، می خوانند.

می خوانند که چه قدر تو را دوست دارند.

کاش من هم روزنه ای در کنج دل داشتم که به پنجره اتاق تو روشن می شد. کافی بود با یک لنز قدرتمند، نور صورتت را در آن کنج دیگر که مخصوص تو ساخته ام، بزرگتر بیاندازم.

می دانی، آنجا حساس ترین صفحه دلم قرار دارد. صفحه ای که با اولین نور هر چه را باشد ثبت می کند. دوست ندارم جز صورت زیبای تو نقشی در آن ثبت شود.

پس منتظرت می مانم تا آن لحظه ای که هزارم ثانیه دوام دارد و مطمئن باش از دستش نخواهم داد


[ شنبه 93/12/9 ] [ 12:6 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 156
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127225