اندیشه هایم |
خب نداشته باشه. من خودم یه تنه قد جفتمون دوسش دارم. ایناعباراتی بود که چند روز پیش تو هوم لاین یکی از بچه ها دیدم. خیلی به دلم نشست. برای همینم هست که هنوز هم حالم خوبه. تنها نگران حالش هستم و اگه حالم بد هم باشه، از بی خبریه. درسته که هنوز یه هفته از آخرین خبرم از اون نگذشته، اما چون حس می کنم این بار خیلی طولانی میشه تا خبر بعدی، خب دچار این حال شدم. اما در کل بازم حالم خوبه. بازم یاد یوسف افتادم. یاد زمانی که یوسف و زلیخا و یعقوب از دوری هم در عذاب بودند. اول یوسف فهمید که علت جدایی پدر، عشق پدر و فرزندی هست و باید این عشق قربانی بشه بعد یعقوب فهمید و آرامش گرفت که ظهور فرزندش نزدیک است. (آری خب یوسف از نظر یعقوب غایب بود باید منتظر ظهورش می بود.) زلیخا هم تا خدای یوسف را شناخت و به او التماس کرد، فراق پایان یافت. اما من هنوز عشق را در خود قربانی نکردم. با وقاحت تمام هنوز می گویم، کوچه ی دلم، کوچه ی بن بستی شده که بعد از آمدن او، تابلوی ورود ممنوع بر سرش نصب کردم. این یعنی، خدا را در دل ندارم. و چه وقیحانه هنوز دوست دارم کوچه ی بن بست ورود ممنوع بماند. مگر نمی دانم، هیچ چیزی برای خدا ممنوع نیست. اگر ترس نبودن جایی در دل دارم، باید بگویم: مگر نمی دانم، خدا جایی را اشغال نمی کند. می شود تمام دلم و تمام ذرات وجودم پر از خدا شود و برای یک نفر دیگر از جنس خودم باز هم فضای خالی باشد. مگر نمی دانم، همین وجود حس به معشوق از فضل خداست و از اراده او. که اگر او توجه خود را از این امر بردارد، این حس پوچ نابود می شود. باید به خود متذکر شوم. تک تک اشیائی که دارم، چه می خواد سلامت جسم باشد، چه سلامت روان، چه امید به وصال معشوق، چه دوست داشتن و چه و چه و چه... همه از توجه آن خدای یکتاست و با آنی برداشتن توجه خود از من، همه ی اشیاء معدوم می شوند [ پنج شنبه 93/12/7 ] [ 10:17 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |