اندیشه هایم |
پیدا کردم. راهم رو می گم. اما مطمئناً در مسیری قرار دارد که از کنار معشوق می گذرد. با یک تفاوت. اقرار می کنم تا همین الان، هنوز چشم به دهان معشوق داشتم. چشم امید به او که او رضایت دهد. اگر امیدم خدا بود، اما در عمل هم چیز را بسته به معشوق می دانستم و جز او وسیله ای نمی دیدم. اکنون که می نویسم، آرامش عجیبی مرا فرا گرفته. آرامشی پس از آن طوفان درونم که از زخمه ی معشوق ایجاد شده بود. حتی تا همین امروز هم کلامش آزارم داد. البته آزاری که از او ناراحتم نکرد، بلکه از دنیا و سرنوشت عصبانی و ناراحت بودم. تا همین امروز در کلام خود نیش می زدم. و ناخواسته مشغول تلافی بودم. می گفتم مطمئناً معشوق گرفتار است که این طور ز من روی گرداند. اما اگر به این اطمینان ایمان داشتم، باید بیشتر مراعاتش می کردم. امروز برای اولین بار، روح و روانم یخ زده بود و احساساتی عجیب از او در خود داشتم. نمی دانستم، تنفر است. ناراحتی است یا چیز دیگر. هر چه بود در این زمان نگارش، کاملاً ذوب گشته و آرام شده ام. اسبی شده بودم سرکش، که اگر معشوق را مجبور به پذیرش خواسته می کردم، زندگی برایش سخت و طاقت فرسا می شد. اما حال، رام رام گشته ام... امروز دیگر، می گویم فقط خدا و مادرش. اما با باور کامل می گویم. دیگر به معشوق کاری ندارم. کاری ندارم تا او هم آرامشش را باز یابد. افکارش منظم گردند. فکر می کنم قسمتی از تلاشی که استخاره گفته بود انجام داده ام. قسمت دیگر باید در فازی انجام شود که همه مطلع باشند. اکنون کمی انتظار می خواهم. کمی صبر برای خودم و او. اکنون امر امر خداست و ولی او در زمین و مادر ولی او. باید روحم را از پلیدی این روزهایم تصویه کرده تا امر خدا را با تمام وجود درک نمایم. باید مو به مو دستورات پروردگار را اجابت کنم. قدم به قدم نزدیکش شوم تا او هم نزدیک تر شود. آن گاه که با تمام حواس، خدا را در تک تک سلول ها در حضور دیدم، آن گاه که بی نیاز از هر معشوقی جز خدا شدم. آنگاه عطش عشق من با آب امید به خدا، بر طرف شد. آن گاه هدیه خدا، نیاز اکنون من، معشوق زمینی می شود. هدیه ای که آن هنگام تازه لیاقتش را یافته ام. آری این گذار هم باید می گذشت. بعد از سه گذار، دیگر نوبت وصل می شود. وصلی در عین بی نیازی. مانند وصل یوسف و زلیخا. که هنگام وصل، هر دو جز معبود نمی دیدند و نیاز جز توجه معبود حس نمی کردند. در این گذار سوم است که باید هر دو تلاش کنیم تا یکی یوسف شود. و البته آن دیگر هم بازنده نیست. چون زلیخای زمان وصل هم برنده بود. پس باید به کار خود همت کنم. پله های ترقی را طی کنم. عزیزی شوم برای کل کشورم برای خانواده ام و برای خانواده اش. آنگاه سقف آرزوهایش شده ام و دیگر عیبی در کار نیست. [ چهارشنبه 93/12/6 ] [ 9:58 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |