اندیشه هایم |
خدایا؟ خدایا؛ خداییش باید چیکار می کردم؟ خداییش انصاف بود؟ نه منظورم این نیست که اون حق داشت یا حق نداشت. منظورم انصاف دنیای توئه خدا. انصاف بود تو دنیای تو این قدر، به این شدت، به شدتی که باور دارم کسی همتای من نیست تو این زمون، به یکی علاقه پیدا کنم. اونقدر دوسش بدارم که حاضر نباشم لب هاش و به صورت هلال پایین حتی برای یه لحظه ببینم. بعد متوجه ام کنه هیچ حسی بهم نداره. خدایا اون حس اولش چه حسی بود؟ خدایا تو این مدت چی شد که فهمید حسی نبوده؟ خدایا می دونم بهتر از من می دونی من هنوز حسم همون حسه. حتی با اینکه این طوری گفت. حتی با اینکه بالای 99 درصد مطمئن شدم، اون دیگه قلبش به من تعلق پیدا نمی کنه. اون منتظر خسرو با اسب سفید می مونه. می دونم اون خسرویی رو انتخاب می کنه که هم ثروت داشته باشه، بیشتر از اون. هم علم داشته باشه بیشتر از اون. هم با کلاس باشه بیشتر از اون. هم خانواده ی شیک داشته باشه بهتر از اون. هم ... اما خدایا حتما منظورم رو می دونی این ها همه به نوعی مادی هستن. حتی اون علم داشتن. یا حتی روابط اجتماعی مطابق میل اون. همه به نوعی مادی هستن. اما خدا، خوب می دونی هیشکی مثل من براش فرهاد نمی تونه بشه. شاید خسرویی بشه که مهربون هم باشه حتی. اما فرهادی که خودش رو فدای اون کنه، نه هرگز. نه هرگز پیدا نمی شه [ پنج شنبه 93/11/30 ] [ 3:37 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |