اندیشه هایم |
گفتم: آنقدر عاشقش هستم که دوست ندارم نفرینش کنم گفت: حق داری نفرینش کنی. گفتم: هرگز. اصلاً مگر می شه محبوبمو نفرین کنم. نفرین کار آدم های ضعیفه کاش برای آخرین بار می گذاشت ببینمش. حتی شده در یک شب بارانی. حتی شده در نهایت عصبانیت. یاد اون حرفش افتادم. اون حرفش که گفت: زیر بارون بودمو می خواستم اینجا بودی و سرت جیغ می کشیدم و خودم رو خالی می کردم. حالا دوست دارم بدونه که حاضرم. همون وقت هم حاضر بودم. الانم حاضرم. بیا و خودت رو خالی کن لا اقل، بعد برو. بیا که فکر می کنی بدبختی هات رو من باعث شدم. بیا بیا حتی حاضرم برادرانت هم بیاوری و مرا حسابی گوش مالی دهند. بیا بیا که دیگر خوشبختی به تو رو آورده. بیا که جشن های گذشته و پیش روت رو با خالی کردن تمام غم هات روی من، می تونی تکمیل کنی. بیا کاش گذاشته بودی یادگاری از من پیشت باشد. آن کتاب ها را می گویم... --- دیروز وبلاگ غریبه ای رو سر زدم، عین خودم بود. با قلبش دعوا کرده بود. باید با قلب خودم دعوا کنم. قلب بی عرضه من. قلبی که بی خود بعد از اون حادثه کودکی، التماس کرد بماند. آن فرشته ها داشتند مرا با خود می بردن ها. این قلب بی عرضه التماس کرد بگذار بتپم. گفت: برایت آن چنان می تپم که رکورد بشکنی. راست می گفت تپید اما به هدف نرسید. برای معشوق من خیلی تپید. وقتی معشوق غمگین شده بود بیشتر تپید. وقتی معشوق شاد شده بود. خیلی تند تر تپید. اکنون که معشوق رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده، خجل شده که چرا نتوانست به هدف برسد. بسه دیگه لازم نیست بتپی. اگر می دونستم آخرش اینجور تموم می شه، از خدا می خواستم همون موقع رگت رو فشار بده و دیگه نتپی
[ دوشنبه 93/11/27 ] [ 4:31 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |