اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس سه چهار روز بیشتر از اقامتمون در موکب نگذشته بود. کارکنان موکب که من و سرمایی هم جزءشون بودیم، در دو چادری که کنار خیابون برپا شده بود، شبها رو استراحت می کردیم. نمیدونم چه عادت خوبی بود که تو مدت اقامتمون در کربلا، خیلی زود (حدوداً ساعت 9 تا 10 شب) بیشتر بچهها میرفتند که بخوابن. من و سرمایی هم مثل بقیه، دچار این عادت مورد پسند! شده بودیم. یک شب مثل شبهای گذشته و طبق عادت تقریباً تو همین ساعتها رفتم سرجام، تا بخوابم. اما با تعجب متوجه شدم که اِ!!! خبری از سرمایی نیست. در صورتی که اون زودتر از من به سراغ رختخواب میومد تا بخوابه!!! کنجکاو شدم و رفتم بیرون و دیدم، جمع همه جمع هست و من بینشون کم هستم. جلوتر که میرم و کنار جدول کنار خیابون، چشمم به جمال سرمایی روشن میشه که با چنتا از آقایون و یکی دوتا دختربچه هشت نه سال، گرم گرفتن و انگار مشغول بازی هستند. جلوتر میرم و بهشون ملحق میشم، میبینم که یکی از آقایون برادر و عربزبان یک معما طرح کرده که البته شرحش مجالی میطلبه که جاش اینجا نیست. اما طبق معمول بیشترِ ما ایرانیها، در یادگیری زبان عربی که زبان دین ما هست، خیلیها از جمله من واون چند آقا و سرمایی، در ارتباط گیری با برادر عربزبان و طراح معما، مشکل داشتیم... اما خدارو شکر یک دختر کوچولوی هشت، نه سال، به نام شیما، اونجا حضور داشت و خیلی خوب و در سطح بسیار عالی و به سرعت، حرفهای برادر عربزبان ما را به فارسی روان و محاوره و حتی بدون لهجه، ترجمه میکرد. بعد هم سوالهای ما رو از فارسی به عربی، شاید به همان سهولت و روونی (خب من که عرب نیستم و نمیتونستم نظر بدم ترجمه به عربیش هم مثل ترجمه به فارسیش بیست هست یا نه) برای برادر عربزبان ترجمه میکرد. بله این همه مقدمه چینی کردم تا همین دخترخانم دوست داشتنی (شیما) رو معرفی کنم. و ادامه ماجرای این قسمت که مربوط به این دختر کوچولو میشد. بله وقتی شیما رو شناختم، شیفتهش شدم :)) اِ این طوری نگام نکنید. اگه مثل دوست و همکارم زود ازدواج میکردم که البته هنوز هم ازدواج نکردم! الان دخترم! از این شیما کوچولو، یه دو سه سالی بزرگتر هم بود!!! به هر حال... نمیدونم فردای اون روز بود یا پس اون فردا، که وقتی شیما رو دیدم که از کنار چادر رد میشه یه سلام بهش کردم و گفتم، شیما!... به من عربی یاد میدی؟ در جواب اما ناباورانه شنیدم که گفت، نه... خیلی سخته... نمیتونی یادبگیری... من اما چند روزی بود که بعضی از اصطلاحها مردم کربلا رو شنیده بودم که یکی از اون اصطلاحها، "لا مشکل" بود. برام هم این سوال پیش اومده بود که چرا میگن "لا مشکل"؟ چرا "لیس مشکل" نمیگن؟ مگه نه این که لیس یعنی نیست؟ پس لیس مشکل درست تر باید باشه که یعنی مشکلی نیست. خب تو همون لحظهای که فرصت همصحبتی با شیما رو پیدا کردم، فرصت رو غنیمت دونستم و ازش پرسیدم: لا مشکل؟ یا لیس مشکل؟ که در جواب اصطلاح اصلی رو بهم یاد میده و میگه: هیچ کدوم. بلکه "مو مشکل" بهش میگم: پس لیس مشکل یعنی چی؟ که در جواب میگه: لیس قرآنی هست و در محاوره از مو استفاده میشه. چند روز بعد که پیگیر شیما و این که چطور عربی و فارسی رو این قدر خوب بلده، بودم، متوجه میشم که شیما در ایران (شهر قم) زندگی میکنه و پدرش عرب و مادرش ایرانی هست. #مو_مشکل #شیما #اربعین [ سه شنبه 95/9/23 ] [ 12:43 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |