سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

قطار می رود سریع! رویِ...

رویِ چه؟

رویِ روح؟ رویِ قلب؟ رویِ روان!؟

اصلاً رویِ همه... رویِ روحِ بی جان! رویِ قلبِ آهنین، رویِ روانِ روانی؛ روی همه...

روی همه می رود؛ آن هم سریع؛ سریع و خشن 4!

آخر، در سالن 4 آن قطاریم.

جالب است. خیلی جالب است. این قطارِ سرد و بی روح، رویِ ریلِ سرد تر و بی روح تَرَش؛ وقتی که انسان می رانَدَش و اندرونَش انسان ها، روان اند؛ می شود هویتی جاندار. هویتی پُر احساس.

احساساتی متفاوت و متناقض، به اندازه تعداد آن هایی که دَرَش روان اند!

حتی در یک کوپه 4 نفره، 4 حسِ متفاوت احساس می کنیم. حسِ مُختَل خودت، حسِ رضایتِ مادر بزرگ و حس مرموزِ زوج همسفرت.

همسفرت، زوجی که سال ها دنیا دیده اند. فرزندانی بزرگ کرده اند. تحویل جامعه داده اند. آن ها هم راضی اند. راضی از جوانانی که تحویل جامعه دادده اند و راضی از تُویِ جوانِ نجیبِ سر به زیر.

دوست دارند همسفرشان شَوی. دوست دارند هم صحبتشان شَوی. تو کمی خجالت می کشی. اما تو خجالت می کشی حتی از این که همسرفشان هستی، خجالت می کشی.


اما ...

اما این انسان خیره سر، فراموش می کند. عادت می کند و تو هم یکی از همه خیره سرتر، فراموش کردی خجالتت را و عادت کردی به زوج دنیا دیده همسفرت.

ناگهان تعجب می کنی. چه جالب. انسان فراموش کارِ عادتی، و تو هم یکی از آن ها، همه چیز را فراموش و به همه چیز عادت کرده اید، با این حال هنوز او را در ذهن می پرورانی، و هنوز به نبودش عادت نکرده ای

راستی چه را...؟


[ شنبه 95/5/16 ] [ 11:33 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 183
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127252