اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس این روزها مدام در گفتگوی قسمتی از خودم با قستمی دیگرم هستم! هر روز و هر به خصوص شب! شب هایی که تا 2 بامداد از کانالی به کانالی دیگر، تلویزیون را زیر و رو می کنم و بعد بدون گرفتن نتیجه ای خاص، خاموشش می کنم. اگر چراغی روشن باشد، یک صفحه آ چهار، می شود محل تخلیه ضایعات ذهن بیمارم که در قالب اعداد اول خودنمایی می کنند. درست همان طور که در پی ارتباط خودم با این روزگار و آدم هایش بودم، در روی کاغذ هم در پی یافتن ارتباط این اعداد به ظاهر پرت از هم هستم. پس روی کاغذ می نگارم: 2 3 5 7 11 13 17 19 23 29 31 37 41 43 47 53 59,... بعد از ضرب تقسیم های فراوان و جمع و تفریق هایی نیز؛ جز همان رابطه ای که تا 47 را بدست می آورد، ارتباطی دیگر را بینشان نمی بینم و بعد سر بر بالین گذاشته و از این رو به آن رو می شوم. آخر ساعت از 2 بامداد گذشته و من هنوز نخوابیدم. و تازه نوبت می رسد به گفتگوی با خودم او: دیدی از همان که می ترسیدی به سرت آمد؟ من: اما ارزشش را داشت. ارزش گام برداشتن در رسیدن به او را داشت. او: ارزشش را داشت؟ چه ارزشی؟ می دانی چه قدر گزینه های دیگر را از دست دادی؟ من: کدام گزینه ها؟ مگر گزینه ای جز او در فکرم داشتم. همه اش در فکر او بودم این سال ها او: بله همین اشتباهت بود. به قول آن کارشناس، در دریای دنیا تو دنبال ماهی زندگی خود بودی. این همه ماهی های زیبا بود و تو هیچ کدام را ندیدی. قلابت را تنها برای رسیدن به او به دریا انداختی. و این همه فرصت های بسیار خوبی که.... باز هم او: این همه گفتی او بهترین هست برایت اشتباه بود و تو شاید چندین بهترین را که می توانست در زندگی با تو همراه شود از دست دادی؟ من: کدام ها را می گویی؟ من هنوز گیجم و نمی دانم. او: از همان دانشگاه بگیر تا محل کار و تا مسافرانی که همسفر مادرت بودند. هم دانشگاهی ات خانم ط یادت نیست؟ خودت هم خوب دانستی که چشمانش خبر از دلی می دهد که با تو خواهد آمد. یا خانم ق که هم سر به زیر تر بود و هم دلنشین خواهر و مادرت. باز هم او: همسفر مادرت هم همین طور. همان را که خوب یادت هست می گویم باز هم او: این ها به کنار آن که مادرش به مادرت گفت که دوست دارم پسرت دامادم شود. او که دیگر هم حیا و هم ایمان و هم جواب همه مثبت بود. باز هم او: حال گرفتی چه می گویم؟ من: بله خوب می دانم و خوب فهمیدم. اما تو نیز خوب می دانی اگر من در این راه قدم نمی گذاشتم و تا آخرش ادامه نمی دادم و می رفتم و همسفر با یکی از این هایی که گفتی می شدم، یقینا! یقیناً به آن همسفر ظلم می شد، وقتی که به چهره اش نگاه می کردم و عکس آن یار غار! را می دیدم. باز هم من: هر چند اگر ظلم من در ظاهر نمی نمود!، اما باطنم را که افکاری با کسی دیگر داشت، مدام ظالم میافتم. ظالم میافتیم. هم من و هم تو. هر دویمان با هم از این ظلم ناخواسته عذاب می کشیدیم باز هم من: اما اکنون هر چند بسیار در عذابم. هرچند که در بدترین برزخ زندگی خود گیر کرده ام. اما از این خیالم راحت است که عذاب وجدان ندارم. عذاب وجدانی که به من می گفت: تو ازدواج کردی و نباید فکرت پیش دیگری باشد. باز هم من: وجدانی که مرا می رنجاند وقتی نشانم می داد هر وقت می خواهم به همسرم نگاهی محبت آمیز بی اندازم، جز لبخندی ژکوند چیزی نسیبش نمی کنم. باز هم من: بله امروز از این عذاب وجدان راحتم. و البته عذاب هایی دیگر می چشم که شاید حقم باشد. عذابی چون این هنوز خواستن او در حالی که سدی به نفوذ ناپذیری عنصر سرب در برابرم می بینم. امروز عذاب می کشم هنوز، چون دوست دارم هنوز! کسی را که شنیدم دوستم ندارد. نه منطقش دوستم دارد!! و نه احساسش. باز هم من: امروز در برزخی گیر کرده ام که جز با راهیابی به برزخ واقعیِ پس از مرگ، راه نجاتی از آن نمی بینم. باز هم من: حال حق می دهی و تاییدم می کنی؟ او: آری، اما کاش از همان اول انتخابی دیگر داشتی. کاش تویی که این همه وجدان مند هستی، گزینه ای دیگر را انتخاب می کردی و این همه سال را در وصال او زحمت نمی کشیدی بار هم او: این هم محبت را نثار دیگری می کردی. چرا که دیگرانی بودند که حالشان از این همه ابراز، به هم نمی خورَد و به حالت! تهوع روانی دچار نمی شدند. من: راست می گویی. اما هر دو شاهدیم که با چه مبنای محکمی از همان اول در این مسیر سخت قدم گذاشتم. مبنایی که جز او هیچ کسی را قلبم پذیرا نبود. باز هم من: و هنوز هم پذیرا نیست. چون تمام ذرات ناخالصی وابستگی از قلبم خارج شده. شفاف و خالی شده، چون آب حیات بخش باز هم من: یادت هست آن شب به دوستی گفتم: مگر مانند گیله مرد در مسیری قدم گذارم که عسلی ببینم. عسلی ناب با عشقی ناب بین من و او. با عشقی زمینی که خداوند مهر تاییدش را زده و عقدمان نیز در آسمان ها جشن گرفته شده باز هم من: آن روز که بعید می دانم رسد. مانند گیله مرد، دوست دارم همان اول با پدرش رو در رو شَوَم. به پدرش بگویم که اگر مرا نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، کوله بارم را بر دوش می اندازم و می روم و دیگر پشت سرم را نگاه نخواهم کرد. او: که همین ها را در مورد این یارَت نیز می گفتی. یادت هست که می دانستی نمی خواهد. اما نوشتی که نمی دانی هرگز نخواهد خواست یا نه؟ من: بله برای همین است که هنوز هم دوستش دارم و امید به این که روزی مرا خواهد خواست؟ [ یکشنبه 94/12/23 ] [ 8:34 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |