سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

...عزیز دوباره سلام.

می دونی که امروز تقریباً ده روزه شدی. یک نوزاد کوچولو و ناز ده روزه.

همین طور داری بزرگ و بزرگ تر می شی، در حالی که زمان برای عمویت، انگار که متوقف شده. باور کن بعید نمی دونم که روزی برسه همه حتی از من هم بگذرید!

...جان امروز با مامان بزرگ داشتم حرف می زدم. بعد از من عمه کوچیکه حرفاشو زد (حرفایی که انگار تمومی نداشتن :دی)

تو الان کوچیکی و هییچی شاید ندونی. اما بزرگ که بشی، مفهمی همجنسای تو، کلاً این مدلی هستن. خیلی حرف می زنن. به خصوص پشت تلفن.

بعد از نیم ساعت که می خوان یواش یواش خداحافظی کنن، تازه وارد یه مبحث جدید می شن و نیم ساعت دیگه حرفاشون ادامه پیدا می کنه. این حرفا تا اونجایی ادامه پیدا می کنه که یک کار واجب براشون پیش بیاد :دی

داشتم می گفتم. بعد از عمه کوچیکه، بابا بزرگ با مامان بزرگ که الان تو شهر شماست، صحبتش رو شروع کرد.

مشغول حال و احوال پرسی بودند که یک دفعه بابا بزرگ، یاد اسم تو افتاد. یاد این که راستی بابا مامانت، چه اسمی برات انتخاب کردند.

نمی دونی وقتی بابا بزرگ فهمید که اسمت ... شده چه قدر ناراحت شد. البته سعی کرد بروز نده. بابا بزرگت دوست داشت اسم تو از اسم های امامی و اسلامی باشه. اما خب می دونست که پسرش (یعنی بابای تو) از اون بچه های لج باز بوده و هست.

حتی با اسم پیشنهادی مامانت هم مخالفت کرده. به هیشکی نگو بهت گفتم. مامانت می خواسته اسم تو رو یُسرا بذاره.

اما بابات حرفش یک کلام و اون هم ... بود.

راستی مامان بزرگ می گه که اسم واقعی دو تا دختر خانواده تو سریال خانه ...، هم اسم تو (یعنی ...) هست.

نمی دونی مامان بزرگ چه قدر دوست داشت این سریال زمان کودکیش رو دوباره تلویزیون بذاره و حالا به آرزوش رسید.


دیگه زیادتر نمی تونم برات بنویسم. چون شدیدا سرما خوردم. دعا کن زود خوب بشم

دعا کن زهرا جان. (آره همون طور که تو نامه قبلی گفتم، یک هفته اسمت زهرا بود)

 


[ دوشنبه 94/12/10 ] [ 10:36 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 36
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127105