اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس یه پیاله آجیل جلوی من - باز همشو الان تموم نکنی! این جمله ای بود که بارها و بارها شنیدم و حتماً باز هم می شنوم هر کی ندونه، فکر می کنه که چه پُر خور یا شایدم شکموی هله هوله هستم. می دونید چیه آخه؟ راستش هر وقت که خوراکی داشته باشم، مثلاً یه کاسه آجیل یا یه بسته چیپس یا... اما نه بیشتر تو مایه های همون آجیل فرض کنید... ! بیاید اصلاً فرض کنید عید نوروز و مهمونای عید تموم شدن و رفتن و حالا آجیلای باقیمونده تقسیم می شه. :دی به من هم به اندازه ی چند برابر آجیلی که جلوی مهمون تو پیاله میذارن، آجیل رسیده. خب من چیکار می کنم؟ من همه ای اونا رو در عرض دو یا سه روز و شاید حتی کمتر تموم می کنم. همشو می خورم. معلومه دیگه... خود تُو؛ همین الان من رو تو ذهنت، شکمو فرض کردی. نگو نه که باورم نمی شه :دی. البته راستشو بخواین، باورش برای خودم سخته. خخخخخ اما حقیقت! اینه که من همه شو می خورم، چون حوصله ندارم. چون می خوام زودی از شرِّش خلاص شَم. اما حقیقت تر! اینه که... حقیقت تر اینه که دوست داشتم الان، من بودم و همسَرَم و همین آجیلایی که الان جلوی منه. بعد دونه دونه اینا رو اگه پوست داشت، پوستشو می گرفتم و اگه نداشت همون طوری، به همسرم می دادم. یا حتی بهتر، دونه دونه در دهانش می گذاشتم. و بعد این لبخند همسر و این انتقال حس رضایت همسر، بهترین لذت عالم می شد برام. یه لذت دائمی و همیشگی. لذتی که اگه برای هر شب و روزم تو این روزا، دور و برم پُر از انواع خوراکی های خوشمزه بود و من هر شب این ها رو نوشخوار می کردم، ذره ای هم به پای اون لذت نمی رسید. لذتی که حتی ذره ای اون لذت خاص!، هم به پاش نمی رسید. چون اون یه آن و کمتر از آنی هست و این تا ابد حک شده در ذهنم! حالا فکر کنم یکم باورِت شد شکمو نیستم. باورت شد همشو می خورم تا زود تموم بشن و راحت بشم. نمی دونم شاید با هر دونه آجیلی که می ذارم تو دهنم، یه عذابی نا محسوس رو تحمل می کنم و دوست دارم که زود تموم شن تا زود اون عذاب هم تموم شه. عذابی که با هر دونه آجیل منو یادِ یارِ نداشته میندازه. عذابی که حالا با احساس جدید خلاء دوست داشتن!!!، شاید چند برابر هم شده. احساسی که وقتی بهم دست می ده!، فکر می کنم دیگه هیچ کسی نمی تونه وارد زندگیم بشه و من بتونم بهترین محبت ها رو بهش ابراز کنم. چون حالا تبدیل شدم به یک موجود مبهوت. به یک مبهوت در فیلمِ زندگی http://andishehayam.parsiblog.com [ پنج شنبه 94/10/10 ] [ 11:11 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |