اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس این روزها همه اش شدم ذِکر گویِ تو ای خدا. بگیر از لا اله الا الله تا محمد الرسول الله و علی ولی الله و تا... وعده ی آرامش داده ای با ذکر، درست است؟ مگر همین را نگفته ای؟ مگر نگفته ای الا به ذکر الله تطمئن القلوب؟ پس چرا؟ پس چرا نمی بینم آرامشِ در خورِ قول ات را؟ این که دیگر دعایی دنیایی نیست. اینکه دیگر دَرَش "صلاحم نیست"، نیست. این که همه اش همیشه خیر است. پس چرا آرامشم نیست؟ چند ساعتی شده که فکر می کنم. آرامشم در کفر است!. در کفری به سان 0 و 1 های عصر دیجیتال. چند ساعتی است با خود می گویم: ببین هیچ چیزی واقعیت ندارد. همه چیز زاده ی خیال ات است. شنیده ام برخی فیلسوفان آن ور آبی، نظریه ای دارند مبنی بر اینکه، چیزی وجود ندارد. هر چه هست مخلوق ذهن توست. اگر من می بینم؛ بینشم، مخلوقِ ذهن بیمارم است. حتی همین نمایشگر را چون ذهن تخیل می کند می بینم. می دانم تُوی بیننده، ایراد خواهی گرفت که: تو نمایشگر را لمس خواهی کرد. باشد. در جواب تو هم می توان گفت. لمس و حس لامسه نیز، می تواند محصول تخیل ذهن من باشد. ببین حتی اگر واکنش های عصبی مغزم را نیز بهانه کنی، خواهم گفت: آن ها هم زاده ی خیالِ من هستند. خیالی که برای اقناع خود، حتی علوم را هم تخیل می کند. حتی علت و معلول را هم تخیل می کند. حتی پیام های عصبی را و حتی ... ببین حتی تُوی مخاطب نیز، زاده ی خیال من هستی. چون در دنیای خیالی خودم، نیاز به مخاطب داشتم. تا قبل این ها نیازم، مخاطبینی حقیقی!!! بودند پس پدر و مادر و دوستان دانشگاه و ... و حتی آن یار نا مهربان را تخیل کردم و سال ها همراهش گریستم. اکنون هم باز کمی مجازی تر! (در دنیای مجازی خودم، دنیای مجازی دیگری ساختم) تو را خیال می کنم و توسط مفهومی موهومی به نام ip، به خود، حضور تو را می قبولانم. آری چه خوب است اینگونه خیالیدن! چه خوب هست همه چیز زاده ی خیالم باشد. حتماً خیالِ من در ساختنِ او در کنارَم، ضعفِ منطقی! داشته. وگرنه دنیای من اکنون همراهی با او بود. باوَرَت شد؟ تو را نیز کافر نمودم؟ نه، دیگر بارِ گناهِ خیالیِ تو را تحمل ندارم. پس برایت، نقض حرف هایم را خواهم آورد. کسی نیست به من بگوید که این خیالِ همه فن حریف و خالقِ کائنات تو، بر چه چیزی استوار است؟ تو گفتی تمام اعصاب و واکنش های آن نیز، خیالِ توست. پس اگر آن جا، زاده ی خیال است، این خیال روی چه چیزی برای خود می تازد و پشت پا می زند به همه چیز و فقط انکار می کند؟ اگر مغز هم تخیلِ توست، این تخیل، بالاخره جایی برای تکیه کردن نیاز دارد. نه؟ بیا و آن را روح بگیر. اما اگر روح را نیز تخیل بدانی چه؟ آن وقت جایگاه این تخیل، بالا و بالا تر می رود. به ناچار در جایی توافق به توقف می کند و آن جا خداست. ببین چطور خود را به درد سر انداختی! ببین برای انکار کردن خدا، این مسیر سخت را پیمودی و باز به او رسیدی! تویی که می توانستی با یک برهان آسان و قابلِ فهمِ نظم، به یقینِ وجودِ خدا، برسی. به ذهن بیمارت، فشاری مضاعف آوردی که باز مجبور به پذیرش آن مهربان شوی؟ پس دیگر ادامه نده و سر تعظیم و تسلیم در برابرش فرود آر. بدان که اگر آرامشی نیست، شاید تاوان گناهانت هست. چه زیاده خواه شده ای که با اندکی ذکر، نیازِ تمام پولدارهای بی غم! را می خواهی! بدان که اگر او را نا مهربان یافتی. اگر فکر می کنی که باید پاسخی قانع کننده به تو دهد. اگر فکر می کنی بارِ دیگر باید عذرخواهی کند. اگر درست هم گفته باشی و او این کار را نکند، اوست که باید مانند این روزهایِ تو، روزهایی پُر از عذاب وجدان را پیشِ رو ببیند. بدان که قبرِ او و تو جداست. بدان که خواهی نخواهی، دنیایِ تو این است. دنیایی که هنوز نچشیده بودی، با سقوط ات آغاز شد. و با پس رفت های هر روزت ادامه یافت. در حالی که هوشِ سرشارَت لایق تمام علوم بود. دنیایی که بالاخره به کسی، واقعاً دل بستی و در تصوراتت، هیچ گاه نیاز حیوانی را دخیل نکردی. ولی باز هم زندانیِ زندانِ تو، دچار سوءِ برداشت شد. بدان این شکست هم تقدیر تو بود. بدان حتی بی قراری اکنون هم خواست آن مهربان ترین مهربانان است. بدان که فقط این عذاب های الیم است که می تواند، از تو مردی سازد، در عین لطافت و رقت قلب، سخت و محکم در برابر حوادثِ آینده. بدان تنها در این صورت بود که تو به جز خودِ آن مهربانِ مهربانان، به هیچ چیزِ دیگر رضایت نمی دادی و دیگر چشم شهلایی، دِلت را نمی ربود. بدان اکنون است که تنها تا یک سربازِ تمام عیار، یک قدم فاصله داری. سربازی که حتی اگر داعِشیان، زنده زنده، قطعه قطعه اش هم کنند، قطره اشکی نریزد و تسلیم نشود. چون دیگر خودش را برای خود لازم ندارد. چون دیگر برای کسی اهمیتی ندارد. حال که این گونه است. شاد باش. شادِ شاد که هیچ وابستگی در تو راه ندارد. و فقط باز هم ذکر بگو و باز هم مداومت کن در گفتن لا اله الا الله منبع: http://andishehayam.parsiblog.com
[ پنج شنبه 94/9/12 ] [ 11:54 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |