سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

دیشب، همان دور و برهای نیمه شب، مادرم هنوز بیدار بود. من هم بیدار بودم. برنامه ی تلویزیون خانمی را نشان می داد که به بیماری ام اس مبتلا بود و همچنان اما به شغل معلمی خود ادامه می داد. با عشقی وصف ناپذیر، دانش شیمی خود را به دختران دبیرستانی منتقل می کرد... .

بالاخره برنامه تمام شد و مادر نیز رفت که بخوابد.

حالا نوبت من بود. نوبت من بود اما مثل بیشتر روزهای این ماه ها، بی خواب بودم. شبکه ها را بالا و پایین می کردم. در حین همین عوض شدن شبکه ها، خاطراتم را نیز از یکی به دیگری، مرور می کردم.

می رسم به شبکه نسیم و تا می بینم، مسافرانِ رامبد جوان، 30 دقیقه اش مانده، به خوشحالی وصف ناپذیری، اما سطحی، دچار می شوم. قسمت آخرش بود و دنیا در حال نابودی. فرمانده کهکشان ها در قالب دختربچه ای آمده بود تا دنیا را نابود کند. زیرا دنیاییان بسیار بد آدم هایی بودند و هستند!.

اما انسان های دنیا، از قالبی که نابودگرشان، در آن رفته بود، سوء استفاده کرده و برایش فیلم هایی احساسی گذاشتند.

بگذریم... . کاری به فیلم ندارم. کاری حتی به مسافران هم ندارم. مقصودم رسیدن به قسمت موسیقی متن بود. موسیقی ای که وقتی با خاطراتم میکس می کردم، توانست به من، فرصت استفاده از خلوتی شبانه دهد. توانست به من یاری کند تا اشک های غم باد شده ی این ماه ها را دانه دانه بر روی، گونه هایم بغلتانم.

حس زیبایی بود. بسیار زیبا. موسیقی که پیش می رفت، خاطرات هم مرور می شد.

خاطره ی اولین آشنایی ام. خاطره ی لبخند ملیحش. خاطره ی اعتماد متقابل... و بعد خاطراتِ این اواخر که هر لحظه، شیرینی اش کم و کم تر و تلخی اش بیش و بیشتر می شد. و بغضی من که بی صدا ترکیده بود و قطرات اشک غلطان غلطان از کنار گونه ام به زیر می آمد و در مسیر گردنم، خشک می شد.

این روزها منتظر فرصتی برای گریستنم و در آن فرصت، پر از اضطرابِ دیده شدن از جانب خانواده که بعد بگویند: تو  را چه شده؟ به خصوص که مادرم بیش از همه گیر دادن هایش شروع خواهد شد.

این روزها هر لحظه که فکرم به این ماه های اخیر کشیده می شود، در خودم عشقی حس می کنم که ناقص شده. نقصی به اندازه یک پاره آجر. و همان جای خالی پاره آجر، عذابم می دهد. عذابی وصف ناشدنی. عذابی الیم و بی درد!

کاش زندگی تمام شود و از این ها راحت شوم. کاش ببینم ابدیت را و اطمینان از اینکه از دنیای آدمیان بد، بهتر است. هنوز هم گاهی شیطان وسوسه ام می کند که ابدیت شبیه همان تابلویِ نقاشیِ زیبایِ آن فیلم خارجیست. ابدیت آنیست که اگر دَرَش رَوی زیبایی ظاهریست و کافیست به هر چیز دست بزنی تا همه ی رنگ های بوم نقاشی اش، در هم فرو رَوَد.

خدا را شکر که این ها را شیطان می گوید و ابدیت آنیست که همه اش صحت سلامت است و همه اش حقیقت است و نه واقعیت!.

این دنیاست که مانند شبیه سازی رایانه ای می ماند. به خود آیی خواهی دید، این دلدادگی ات هم عادَتیست بر اثر مداومت زیاد و غرق شدن در بازی دنیا. آنقدر غرق شده ای که واقعیت مجازی دنیا را با حقیقت یکی گرفته ای و حال که دیوارهای اعتماد و علاقه ات مدتیست، فرو ریخته، خلائی عمیق در خود حس می کنی.

کاش خدا هر چه زودتر تمام کند این امتحان و ابتلاءِ سختم را. نشان دهد که این ها ارزشش را نداشته و مرا در آغوش خود بگیرد. آغوشی که نه تنها از آغوش حوریانش، بلکه از آغوش پاکدامنان دنیایش در آن دنیا،  آرامش دهنده تر است.

آری خوبی این عشق نا فرجام این بود که جز به خود خدای بی نهایت، دیگر رضایت نخواهم داد.


[ سه شنبه 94/9/10 ] [ 12:53 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 151
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127220