اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس قطار می رود سریع! رویِ... رویِ چه؟ رویِ روح؟ رویِ قلب؟ رویِ روان!؟ اصلاً رویِ همه... رویِ روحِ بی جان! رویِ قلبِ آهنین، رویِ روانِ روانی؛ روی همه... روی همه می رود؛ آن هم سریع؛ سریع و خشن 4! آخر، در سالن 4 آن قطاریم.
جالب است. خیلی جالب است. این قطارِ سرد و بی روح، رویِ ریلِ سرد تر و بی روح تَرَش؛ وقتی که انسان می رانَدَش و اندرونَش انسان ها، روان اند؛ می شود هویتی جاندار. هویتی پُر احساس. احساساتی متفاوت و متناقض، به اندازه تعداد آن هایی که دَرَش روان اند! حتی در یک کوپه 4 نفره، 4 حسِ متفاوت احساس می کنیم. حسِ مُختَل خودت، حسِ رضایتِ مادر بزرگ و حس مرموزِ زوج همسفرت. همسفرت، زوجی که سال ها دنیا دیده اند. فرزندانی بزرگ کرده اند. تحویل جامعه داده اند. آن ها هم راضی اند. راضی از جوانانی که تحویل جامعه دادده اند و راضی از تُویِ جوانِ نجیبِ سر به زیر. دوست دارند همسفرشان شَوی. دوست دارند هم صحبتشان شَوی. تو کمی خجالت می کشی. اما تو خجالت می کشی حتی از این که همسرفشان هستی، خجالت می کشی. اما ... اما این انسان خیره سر، فراموش می کند. عادت می کند و تو هم یکی از همه خیره سرتر، فراموش کردی خجالتت را و عادت کردی به زوج دنیا دیده همسفرت. ناگهان تعجب می کنی. چه جالب. انسان فراموش کارِ عادتی، و تو هم یکی از آن ها، همه چیز را فراموش و به همه چیز عادت کرده اید، با این حال هنوز او را در ذهن می پرورانی، و هنوز به نبودش عادت نکرده ای راستی چه را...؟ [ شنبه 95/5/16 ] [ 11:33 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس سلام به تو نوزاد 5 ماهه آری اکنون که می خوانی، می بینی که نامه سوم عمویت، در 5 ماهگی تو برایت ارسال شده و این نامه در زمان سفر کرده و حوادث روزگار به خود دیده، تا در این سن، به تو رسیده و تو می خوانی اش. عمو جان! فردا قرار است به شهرتان بیایم. همراه با مادر بزرگ پدرت. برایت کادو هم می آورم. یک ابزار موسیقی. ابزاری که با چوب هایش! روی آن می زنی و صداهایی زیبا تولید می شود. صداهایی که من نمی دانم چرا ما آدم ها دوستش داریم؟! اما تو شاید هنوز بدانی و هنوز از دنیای پیش از رَحِم و دنیای رَحِم، شبیه اش را به یاد داشته باشی خوشا به حالت که روحی پاک داری و شاید می توانی ذات برخی چیزها را ببینی خیلی دوست دارم که اگر ذات چیزهایی را می بینی، یکی از آن چیزها من باشم. دوست دارم وقتی دیدمت و در آغوش گرفتمت، چشم در چشم دوزیم و ببینم لبت خندان شده یا ورچیده می شود. دوست دارم حتی آن لحظه اول هم که مرا دیدی، غریبه ای ترسناک و گنهکار، برایت جلو ننمایم. دوست دارم دستانت را خود بگشایی و خواستار آغوش من شوی چرا که احساس می کنی همان مرد مهربان عالَم قبل از رَحِم، هستم. همانی که هِی نگرانش بودی و او فقط به تو لبخند می زد. شاید آن زمان فرشتگان هم بر نگرانی تو افزون می کردند که نکند، مرد مهربان پس از شکسته شدن قلبش، خون امید را از دست دهد و بی ایمان، به سوی مرگ رود؟ اما می بینید که آن مرد، باز هم می خندد. به دنیا می خندد. به عشق می خندد. به غم نشسته در صورتش هم، حتی ژکوند؛ اما باز هم می خندد. مهمتر از همه وقتی دوستان تو را که ابتدای صف ورود به دنیا بودند و دنیایی شدند را می بیند، از ته دل اما در ظاهرِ لبخندی محبت آمیز می خندد. به خصوص به آن دوستانت که قرار است در بدنی لطیف دمیده شوند! راستی روزت مبارک. خوب شد یادم آمد ها، امروز روز تو فرشته رحمت، هست. البته متاسفانه یا خوشبختانه، روز عمه هایت نیز هست. آخر هنوز مثل من (عمویت) ورِ دل مادر و پدر و یکدگر، نشسته اند و حاضر به پذیرش بختی، دوتایی نیستند. بهتر است بروم بخوابم عمو جان فردا به سوی شهرِ تو عازمم شب به خیر [ جمعه 95/5/15 ] [ 2:31 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |