اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس دیگر حساب روز و ساعت را ندارم. چون مثل همیشه تلف شد این روزها و ساعت هایم. امروز، من باز هم دور شدم. دور از وطن. دور از محبوب. و دارم دور تر و دور تر می شوم از امام مهربانی ها امروز از خیلی چیزها دور و دورتر شدم و به چیزهایی نزدیک و نزدیک تر اما می دانم در مورد محبوب. در مورد یار زمینی. این دور شدن است که هر روز بیشتر از دیروز رخ می دهد. دور می شوم و آن ها برایم دست نیافتنی تر می شوند. او و خانواده اش این دست نیافتنی شدن اما به خاطر حریمی است که تو خواستی برایشان خدا. حریمی که من، نامحرم بودم. پس گوش هایم نهیبت را شنید. شنید که این حریم حتی اطراف دل هایشان هم می باشد. من آن قدر نامحرمم که حتی در دل هایشان نیز راه ندارم. تنها یک جا حریمی ندارند و آن خواستن بهترین ها برایشان است. خواستن بهترین ها بدون ذره ای رشک بردن. بدون ذره ای غش. باید به درجه ای از درجه ی تجار رسم که معاملاتم از آب شفاف تر و از آینه صادق تر باشد. اکنون یک درجه ی دیگر به این درجه نزدیک شدم. امروز درس های زیادی آموختم. آموختم آنگونه که معروف شدم نباشم. آنگونه که اغلب فامیل معروف هستند. لجباز. البته که اینگونه نیستم که اگر لجباز بودم، آن عزیز خود را نهیب می زد. نهیب می زد و به خود و زندگی خود بد می گفت. من حتی در خواستن او تسلیم شدم. تسلیم شدم، بعد از یک شب تا صبح التماسش کردن. التماس های بی فرجام و حق الناس بزرگی که اکنون بر گردن آویختم. این که او نمی خواست بشنود و من تا سحر، زجر کشش کردم. تا سحر لجبازی کردم. اما فقط تا سحر بود و بعد تسلیم شدم. تسلیم شدم، مانند کسی که از نیمه شب در دریایی به سرمای نزدیک یخ زدن تقلا می کند تا زنده بماند. اما بعد از چند ساعت از نیمه شب، سرما ی جانکاه آب دریا، او را تسلیم کرد. و بعد دیگر غرق شدم!. آری لجبازی ام، قدرت ژن لجبازی ام تا سحر بود. قدرتش تا ساعد 4 صبح بیشتر نبود. پس مثل مادرم تسلیم شدم. مادری که اگر فریادی می کشد، از روی نداشتن قدرت است . امروز امروز دیگر، آخرین لحظات زائر بودن را می گذرانم. مادرم یاد لجبازی های پدر. یاد دوران نوزادی ام و اقوام شوهر افتاده. یاد آن روزهایی که مادر شوهر و خواهر شوهر ایراد می گرفتند و او دق و دلی اش را بر سر نوزادی که من باشم خالی می کرد. هنوز هم گاهی تعریف می کند که چه قدر به این خاطر، من نوزاد را زده و چه قدر هنگام گفتن، شرمندگی را در چهره اش می بینم. و امروز دوست دارد تا من باز همان نوزاد سی و اندی سال پیش بودم تا دق و دلی اش از لجبازی پدر را بر سر من در آورد. ساعت نزدیک 6 صبح و پدر و هیچ حرفی گوش نمی دهد و می خواهد بر گردیم. دلیلش خوب است. باید شنبه سر کار باشد. ده روز تمام شده. ده روزی که امام مهربانی ها ما را طلبید... [ چهارشنبه 94/5/14 ] [ 10:20 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس بیست و پنج تیر هزار و سیصد و نود و چهار از دیشب تا بامداد امروز تو حرم بودم و باز هم روبروی باب الجواد. البته این بار کمی عقب تر و انتهای صحن جامع. باز هم دور و برم پر هست از کودکان کوچک. به خصوص دختر بچه. از فارس گرفته تا عرب. بچه های اطرافم، دنبال هم می کردند و می خندیدند و کلی ذوق داشتند. و من پر از لذتم وقتی که این صحنه ها را تماشا می کنم. دیروز سحر بود انگار که یک دوست پیدا کردم. دوستی از همان افراد محل اقامت. یک دختر کوچولو. شاید دو یا شاید هم سه ساله. اولین برخوردی که با او داشتم، ابتدا ترسید. و رفت سمت پدرش. اما لبخند مرا که دید، بیشتر آرام شد و کم کم لبخند به روی لبانش را هم دیدم. لبخندی از روی خجالت. از آن روز هر بار که دیدمش، همین جور خجالت بود که می کشید و دوستی مان فراتر از این نرفت. هر چه تلاش کردم تا خوراکی ام را با او قسمت کنم، نشد که نشد. عکس العملش تنها خجالت بود. آن هم خجالتی به غایت دوست داشتنی. یکم مرداد هزار سیصد و نود و چهار دیگه فهمیدم توافق هسته ای انجام شد. بگذریم که مجالس دو کشور نیز باید پایش را امضاء کنند. ولش کن سیاست کثیف تر این روزها را
دیگه فرصت خواستن در حال هوای پاک حرم رو از دست دادم. فرصت خواستن برای خودم نه. بلکه خواستن بهترین چیزها برای بهترین ها... باید منتظر آن چه تا الان خواسته بودم باشم. خواستن اجابت دعای ملتمسان دعا را آن روز داغ کرده بودم. و التماس را حتی در دعا شدن، برداشتم. نمی دانستم التماس های از ته دل تا آن روزم همه اشتباه بود و تنها آن التماس لقلقه ی زبانم برای دعا شدن، بهترین التماس. قانون تازه ای در دعا شناختم. و طبق آن مشغول دعا می شوم. دعا برای او و برای مادرش. دعا برای ظهور ولی امرم دعا برای مادر بزرگم دعا برای آن مادری که مادرم پرستاری اش می کرد. دعا برای پدر و مادر و خواهر ها و برادرم. دعا برای آن ملتمسان دعا. به خصوص دوست و همکار قدیمی خوبم. آقای رستمی. قانون تازه اما می گوید: برای استجابت دعا، با زبانی که گناه نکرده ای دعا کن. پس برای او و دیگران دعا می کنم. چون آن ها با زبان من گناه نکرده اند. کاش او هم با تمام تنفری که از من پیدا کرده، لحظه ای هم که شده دعایم کند. [ سه شنبه 94/5/13 ] [ 12:16 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس بیست و چهارم تیر سال نود و چهار. ساعت 01:20 تلویزیون و شبکه ی خراسان، برنامه خندوانه و جناب خوان رو داره پخش می کنه. این بار آقای حیاتی دعوت شده. تا حالا مطمئن نبودم که حیاتی دقیقاً کجایی هست. انگار آبادانی هستند و همسرشون اهوازی :) باز هم جناب خان هیجان زده شد، وقتی همشهری و هم استانی هاش رو دید. و چه قدر اشعار زیبای جنوبی رو براشون اومد! :) جناب خان با تو هستم. چه خوب از فرصت استفاده می کنی. و از پارتی همشهری اخبارگویت و از پارتی آنتن تلویزیون، برای اینکه به احلامت برسی. آفرین خیلی جالب بود. درگوش رامبد جوان چیزی گفت و رامبد نوشته ای ازش گرفت به حیاتی داد. انگار یه خبر فوری بود! و آن اینکه: ظهر امروز جناب خان ، رسماً 51درصد از سهام باشگاه پاری سنت ژرمن را خریداری کرد و در اولین اقدام لباس این تیم را به لبوئی آلوئه ورائی تغییر رنگ داد. وی رو به خبرنگارانی که از سرتاسر دنیا او را احاطه کرده بودند گفت: اکنون که بیش از نصف سهام این باشگاه در اختیار من است، بازهم میگویم که هیچ تیمی صنعت نفت نمیشود. وی افزود: از این پس ابراهیم تهامی سرپرست این تیم است و لوران بلان به عنوان دستیارش به کارش ادامه میدهد. بعد یه کاغذ دیگه دست حیاتی می دن: ” به خبری که همینک به دست من رسید توجه فرمائید. پس از سالها پیگیری و ممارست در امر ازدواج بالاخره احلام خواهر شحلام تصمیم گرفت به جناب خان جواب مثبت دهد(تشویق حضار) و به زودی جناب خان ، این جوان رعنا با احلام زندگی مشترک خود را آغاز خواهند کرد. به گزارش باشگاه لبو فروشان جوان (خنده حضار) سرتاسر فلافلی های جنوب کشور مغازه هایشان را آزین بستند و سر از پا نمیشناسند. من هم بنوبه خود این وصلت را به جناب خان تبریک عرض میکنم و برای این دو کبوتر عاشق آرزوی خوشبختی دارم.” بعد، از جناب خان می پرسن که فکر می کنی کدوم خبر به حقیقت مبدل بشه خوب یادم نیست دقیقش رو، اما انگار جناب خان می گه: 51 درصد سهام پاری سنت ژرمنکه قطعی و صد در صد شده و الان مالک هست. اما خانواده احلام..... آه هی ی ... اگه بشه چی میییشه... راستی جناب خان حواست بود من تو سه باب الجواد قبل و این یکی به جای تاریخ تیر، از مرداد استفاده کرده بودم؟ الان ویرایش کردم اما انگار هیشکی حواسش نبود!!! [ شنبه 94/5/10 ] [ 12:49 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |