سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

بیست و سوم تیر سال نود و چهار. 

ساعت: یادم رفت ولی شبه دیگه. شب. بعد از غروب. بعد از افطار. آره خیلی شبه. شاید نیمه شب.

هنوز منتظر سوال پرسیدن هستم. می خوام بدونم ترتیب حوادث ظهور، چگونه است؟ اول سفیانی است یا اول ندای آسمانی؟

می گن ممکنه بداء صورت بگیره. خب اگه این طور باشه، ممکنه امام بیاد و تکذیب بشه. نه؟

باب الجواد

ساعت 01:18. تصمیم گرفتم عنوان تمام نوشته های این سفر، باب الجواد باشه.

امام جواد علیه السلام. فرزند امام هشتم، امام رئوف. فرزندی که باب الحوایج نامیده شده. به خصوص حوایج جوان ها.

اصلاً دوست ندارم حاجت من با حاجت آن دوست عزیز در تضاد باشد.

نمی دانم. اگر او هیچ وقت قرار نیست، علاقه ای به من داشته باشد، عیب ندارد...

من هم التماس نمی کنم. نه به او. نه به امام و نه به خدا. بگذار راحت باشد.

اصلاً دوست ندارم زجر بکشد. زجری که به قول آن دخترک، معشوق هم می کشد.

هرگز  دوست ندارم فکر کند با این کار ایثار می کنم و قصد دارم خوب داستان شوم و او بد داستان.

بگذار راحت شود. دیگر برایش این همه دردهایی که مسببش بودم بس است.

یا جوادالائمه، اگر مرا هیچ وقت دوست نخواهد داشت، از سر راهش بردار.

از ذهنش پاک کن... بی خیالش کن...

دیگر اگر حقی هم داشتم، پس می گیرم. حتی در آن دنیا هم مطالبه نمی کنم.

این دنیایی که لحظه ای بیش نیست، این همه عذابش دادم. پس چرا آن دنیا و ابدیت آن جا را برایش خراب کنم؟

نمی دانم...

شاید روزی ایثار کند و با من همراه شود. آن روز اگر رسد. آن روز اگر کارش را وظیفه اش داند و نه حق.

آن روز می گویم نمی خواهم.

من از بودن با کسی که بودنش با من را وظیفه بداند و نه حق خود، اصلاً خوشم نمی آید.


[ پنج شنبه 94/5/8 ] [ 7:7 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

بیست و یک تیر نود و چهار

کم کم به غروب نزدیک می شوم. منتظر سریال سرنوشت یک مبارز هستم. مثل همیشه، اعتیادم مرا وادار کرده که بنشینم و منتظر بمانم تا سریال شروع شود.

سریالی که شباهت زیادی با زندگی من دارد. و در عین حال دارای اختلافات فاحش نیز است.

محبوب (معشوق) سریال، عاشق را عاشق بود. اما معشوق من این طور نیست.

محبوب (معشوق) سریال، یکی از زوایای مثلث عشقی بود و  خدا رو شکر که انگار معشوق من زاویه ای از مثلث عشقی نیست و ای وای که در پاره خط عشق نیز حضور ندارد.

مادر و پدر و خواهر بزرگتر، رفتن حرم و من نشستم در انتظار سریال و فقط همین.

...

هنوز  بیست و یک تیر نود و چهار، ساعت 23:10

تا چند دقیقه قبل هنوز خودم رو ملامت می کردم. ملامت این که تو مگه چه کردی، امام رضا مثل پدر و مادر و خواهر، نطلبیدت؟

چرا باهاشون نرفتی و گرفتی خوابیدی؟

خب اما الان که اومدم، بالاخره کمی آروم شدم. کمی آروم شدم و فهمیدم همین که اینجام، یعنی امام رضا طلبیده. حتی با اینکه ساعت 11 شب شده.

این جا صحن جامع رضوی و من تنها به همرا آدم های دور و برم!

و البته چند تا بچه که دنبال هم می کنن و شادن و می خندن.

راستی وقتی نماز می خوندم، یه دخمل کوچولوی ناز، اومد مهر نمازم رو برداشت. :دی


قبل نمازم، آقای قرائتی داشت سخنرانی می کرد. از جوانان و ازدواجشون می گفت

از امام علی که در جوانی، شروع کننده سلام یه خانم های جوان نبود.

راستش، من هم منکر لرزیدن دل نیستم. حتی با اینکه عاشق و دلباخته ی آن یارم. آن یار عزیز.

انکار نمی کنم که در اوج عاشقانه هایم، در موقعیت هایی دلم لرزیده.

لرزیدن دل نه در برابر آن هایی که به رایگان خود را عرضه می کنن، بلکه در برابر وقار و متانت و حجب و حیاء.

اما همین هم، ثانیه ای یا نهایتاً نزدیک به دقیقه ای به طول نکشیده و فروکش کرده و بعد باز دلم هوای یار بی همتای زمینی ام را می کند.

چون او تنها کسی است که از همه نظر دوستش دارم.


[ پنج شنبه 94/5/8 ] [ 12:31 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

شنبه بیست تیر هزار و سیصد و نود و چهار

بعد از دو سال؟ یا شاید سه سال؟ نمی دونم. دوباره راهی مشهد می شوم. مشهدی که بعید نیست فقط و فقط به خاطر امام رضا و حرم شریفشان دوستش دارم.

سوار اتوبوس شهری به سمت ایستگاه مترو در حرکتم. چون کل خانواده پنج نفریم و تو تاکسی جا نمی شیم. پس من زودتر می رم. زودتر می روم و می توانم ساعتی با خود و خدای خود خلوت کنم.

به این فکر می کنم  که پارسال باورم نمی شد سفر امسال من به مشهد این مدلی باشه.

باورم نمی شد... بگذریم.

سکوت کن دلم اینجا سکوت اجباریست. دفتر دل است و نامحرمان شاید بخوانند. آن هم دفتر دلی چون من که همه روی آن زوم کرده اند. به ویژه خواهر بزرگه. باید مواظب باشم هیچ وقت این دفتر را با خواهرم تنها نگذارم. هر چند خیلی مبهم نوشته باشم.

مثل همیشه قبل از کاری و حادثه ای شده ام پر از دغدغه . از بچگانه اش بگیر؛ تا دغدغه های آدم های دیوانه.

یکی همین جا نموندن از قطار هنگام نماز :دی

بهتره دیگه ننویسم و بذارم بقیه ش رو تو ایستگاه راه آهن. نه؟

بالاخره نشستیم تو کوپه. ساعت 17:40 . کوپه خیلی گرمه. به حساب تهویه داره! بخوره تو سرشون با این تهویه.

ساعت 18:30 اومدن بلیط ها رو چک کنن. پر ررررو . می گه چهار نفرین شیش تا خریدین؟ آخه پرسیدن داره؟ فضول.

یک شنبه  بیست و یک تیر ساعت  13:50

در هتل آپارتمان مستقر شدیم. هتل آپارتمانی که رستورانش در طبقه ی ششم رو خیلی دوست دارم.

آخه از اونجا یه نمای زیبا از حرم رو می شه دید.

نمی دونم تو قطار چرا نشد زیاد بنویسم. نمی دونم اما فکر کنم از ترس خوانده شدن محرمانه هایم باشد.

انگار آن قدر ذهنم مغشوش بود که فقط می توانست فکر کند و فکر کند و فکر کند و این فکر کردن، مجالی برای زمان دادن ذهن به دست نمی گذاشت.

 


[ پنج شنبه 94/5/1 ] [ 11:22 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<      1   2   3      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 35
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 121607