اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس یا مهدی، این روزها عطر حضورت بیشتر و پر رنگ تر از همیشه به مشام می رسد. هر لحظه انتظار نداهای آسمانی را دارم. هر لحظه منتظر قیام یمانی ام. یا مهدی می گویند: آن هایی که تعیین وقت می کنند کذاب هستند. آنقدر این را تکرار می کنند که می ترسم حتی امید داشته باشم نشانه هایی می بینم. می ترسم کذاب باشم. اما بیشتر باید از نا امیدی ترسید که بزرگترین گناه است. یا مهدی یعنی می شود ماه رمضان موعود این رمضان باشد؟ می گویند این سال خیلی مطابق روایات شده. یعنی می شود قیام مردمان یمن علیه آل سعود همان قیام یمانی معروف باشد؟ یا مهدی این روزها، برای خیلی ها مشخص شده که به غرب اعتمادی نیست، اما برای اینکه به خیلی های دیگر هم بی اعتمادی اثبات شود، رهبرم، باز هم فرصت داده که ایمان دارم این صلاح خوبی است. صلاحی است که تو آن را تشخیص دادی. خوب می دانم رهبرم کسی نیست که ندای مظلومان را بشنود و ساکت بماند. رهبرم کسی نیست که به خاطر به ثمر رسیدن مذاکراتی مبهم، بترسد و از کمک به یمنی ها منصرف شود. چون رهبرم همان کسی است که به صراحت کمک به حزب الله لبنان را اعلام کرد. رهبرم آن کسی است که یکی از سرداران سپاهش را برای کمک به عراق در نبرد با داعش مامور کرد. چون رهبرم کسی است که هر زمان دولتمردان مرعوب غرب شدند با شجاعت در دهان غربیان زد تا یاوه گویی نکنند. یا مهدی مگر می شود این رهبر شجاع از یاران تو نباشد؟ یا مهدی مگر می شود این کشتار در یمن و عراق و سوریه، جان ها را به لب نرسانده باشد؟ یا مهدی پس امسال انشالله کی می آیی و چشم همه مظلومان را به جمالت روشن می کنی. یا مهدی، من اقرار می کنم ضعیفم. من اقرار می کنم هنوز وابسته به دنیا هستم. من اقرار می کنم... اما تو که بیایی قدرتی میابم که دیگر هیچ چیز دنیا برایم مهم نباشد، جز آنکه را تو صلاح بدانی می دانم که از حالم خبر داری. حال این روزهایم. حالی که از فراق یاری زمینی بر من مستولی شده. یاری که نزدیک به سه ماه می شود خود را از من پنهان کرده. شاید متنفر هم شده. اما با اینکه هر روزم بین عشق و بی خیالی و عطش و هزارن حس های مبهم، در نوسان هستم، باز در نهایت می بینم که عشق من به او برتری می یابد و هر روز در خودآگاه و ناخودآگاه خود آرزوی داشتنش می کنم... دعایش می کنم... هر روز بیشتر دوستش می دارم. همه این ها تا وقتی است که تو بیایی. تو که آمدی هر چه ترس باشد از آن ها می گیری و صلاح خود را به آن ها نشان می دهی. مطمئنم آن ها که مدعی ولایتمداری از تو هستند، در برابر صلاح تو سلاح بر زمین می گذارند و تسلیم می شوند. مطمئنم من نیز این گونه ام. کاش بیایی و راه را نشانم دهی یا مهدی... [ دوشنبه 94/3/4 ] [ 12:22 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس فکر نکن نفهمیدم. فکر نکن، اونجاهایی که تعطیل شدن رو بررسی نمی کنم فکر نکن احمقم خودت رو از من گرفتی. حالا سعی داری خاطراتت هم از من بگیری؟ باور کن با این کار به جایی نمی رسی. به جاهایی که می گم نمی رسی به جایی نمی رسی که ذهنت آرام شود، چون مطمئنم به این فکر می کنی که حق داشتم پاک کنم یا نه به جایی نمی رسی که مرا متنفر کنی، چون درک می کنم علت کارهایت را به جایی نمی رسی ذهن مرا از خود آزاد کنی، چون همه را در ذهن و نه در سایبر، ضبط کردم همه را به قول تو واو به واوش ضبط است و اگر کمی آسوده خاطر شوم، همه اش را روی دایره ذهن می آورم. تو را منصف می دانستم، چه شده این همه بی انصاف شدی؟ تو را چه به این که من با دیدگاهت فراموش می کنم یا نه به خودت برس و به من و ذهن درگیرم کاری نداشته باش. یک بار که کشتی مرا یک بار از قلب تهی کردی مرا من انسانم و هفت جان ندارم. تنها یک جان دارم. که آن هم تو گرفتی حالا می خواهی با جسدم چه کنی؟ اگر مثله کردن جسدم را می خواهی، بگذار تا روح حیوانی از آن خارج شود. دوست مشترک نشانی قبرم را خواهد داد و تو بیا و بشکاف و جسدم را مثله کن اما به روحم کاری نداشته باش. چرا می خواهی روح ام را مثله کنی. روحی که می دانی هرگز مرگی ندارد. همیشه حی و حاضر است روحی که حساس تر از هر حسگری است. روحی که لمس کردن اش هم اگر از روی بدی باشد، دردی وحشتناک به همراه دارد. تو با این کار داری روحم را مثله می کنی. تو داری به روح دردم اضافه می کنی. یقیناً مرا که عزیزت نمی دانی، اما به آن عزیزانت قسم بس کن. دیگر پاک نکن بگذار دست کم این حق را برای خود نگاه دارم. همه اش را گرفتی این را نگیر. به خدا قسم اگر این حق را قائل نشوی، آن دنیا نمی گذرم. و البته نترس که به جایش عذاب جهنم برایت بخواهم نه. آن دنیا با تو بودن تا ابد را در عوض این حقوق پایمال شده ام می خواهم. دست بردار ای بهترین سرنوشت نامعلومم دست بردار [ شنبه 94/3/2 ] [ 10:52 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس خوب می دونم اشتباهه. اشتباهه که شب نخوابم و برم تو فکر. حتی اگه خودم رو سرگرم بازی کنم. یا مثلاً همین وب گردی. باز هم نباید خودم رو گول بزنم که با این کار انرژی می گیرم. وقتی 30 و اندی از سن و سالت گذشته و تا این موقع بیداری، واقعاً زشته که از این استرس داشته باشی، یه دفعه بابات پشت سرت ظاهر بشه. گوشت رو بگیره و... خب نه . این کار رو که نمی کنه بابام اما ممکنه بیاد و سه راهی رایانه رو خاموش کنه. اینجاست که درگیری ذهنی برایت پیش می آید. از طرفی فکر می کنی بزرگ هستی و حق داری ناراحت شوی. ناراحت از این که تو و انتخاب تو را به رسمیت نمی شناسند. اما از همان طرف، خوب می دانی که این کار پدر، به خاطر این است که تو را بهترین فرزند خود می داند. فرزندی که روی حرفش حرف نمی زند. فرزندی که سر پدر خود داد نمی زند. فرزندی که در جواب این جفای پدر ابتدا فقط لبهایش آویزان می شود و بعد لبخند می زند و می رود می خوابد. از یک طرف دیگر تو نگرانی که اگر کسی بفهمد، استقلال تو را زیر سوال برد. اما خوب که بررسی می کنی و می بینی چطور بر سر عشق ات هنوز ایستاده ای و هنوز نوای عاشقانه سر می دهی، آن هم حتی با مخالفت پدر و مادرت. حتی با وجود نگرانی های آن ها از آینده ات و از سلامت روح و روانت. تمام این ها نشان می دهد زندگی ات اصولی دارد و چارچوبی که در آن نه حرمت والدین می شکند و نه استقلال از بین می رود. بله تو با ارزش ترین اصول را داری. اصل نگهداشتن محبت معشوق در دلت. به یاد دارم که در آن جا، در آن سال و در آن بحث، وقتی آن فرد گفت که با رفیقت قرار می گذاری که به خواستگاری فردی روید و در لحظه ی آخر ایثار کنی و کنار بکشی تا رفیقت به محبوب رسد، چه قدر عصبانی بودم. خوب به یاد دارم که گفتم: در مرام من در عاشقی، ایثار هیییییییییچ جایی و هیییییییییییچ ارزشی ندارد. هنوز هم همانم. هنوز هم بر سر هر چیزی معامله کنم، بر سر عشق معامله نمی کنم. چون وقتی عاشقم که معشوق بهترین باشد و هیچ عقل سلیمی بهترین را ایثار نمی کند. این بهترین با بهترین های دیگر فرق دارد. این همانند بهترین سرنوشت در آخرت است. مانند زندگی جاوید در بهشت. کجا دیده ای که یک معصوم بهشت خود را ایثار کند؟ امشب باز به یادت افتادم به یاد تو ای عزیز ای که جز تو کسی دیگر را کنار خود نمی خواهم. کاش بودی و بودم. کاش کنار هم بودیم. کاش تو بیادم می آوردی مشکلات گذشته را. و من که اکنون کنار تو هستم، سرت را رو پایم گذاشته قطرات اشک چشمانت را با گوشه ی انگشت سبابه ام پاک می کردم. دستی به سرت، به موهایت می کشیدم و غمت را می خوردم. نگذاشتی. عیبی ندارد عیبی ندارد. در عوض هر جا که هستی دعایم پشت سرت هست و محافظت. فقط کاش هر جا که باشی، هییچ وقت اشکی به چشمانت نیاید. چون نیستم که با تمام وجود خریدارش شوم. نمی دانم اگر کسی دیگر با تو یکی شود، می تواند تو را آرامش دهد؟ می تواند غم های بسیارت را بخرد؟ من خود را آماده کرده بودم برای این سختی ها. اما نگذاشتی رفتی. رفتی و گفتی اذیتت نکنم. من هم ماه هاست که دیگر آزارت نمی دهم!!! ماه هاست که فقط خود را زجر می دهم تا تو آسوده باشی پس قسم ات می دهم آسوده باش و آسوده بمان [ جمعه 94/3/1 ] [ 1:42 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |