سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

الله اکبر

خدا بزرگتر است.

این عبارت اولین عبارت در تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیه می باشد.

باورم نمی شود چرا به این سوال دوران کودکی ام تا کنون جواب ندادم. این سوال که چرا می گوییم خدا بزرگتر است، اما نمی گوییم از چه.

در آن موقع تا کنون به این فکر می کردم چرا در این عبارت نعوذ و بالله نقص وجود دارد. و مجهول است.

چند روز پیش متاسفانه در حالی که هنوز دنبال جواب سوالم نبودم!!! اما خوشبختانه تلویزیون جوابم را نشانم داد.

علت آن است که خداوند از هر چیزی بزرگتر است. اما باز هم اشتباست. اگر این گونه بگوییم به گفته امام علی علیه السلام، باز خداوند را محدود کردیم. و درست تر این است:

خداوند بزرگتر از آن است که به وصف در آید

الحمدلله

ستایش مخصوص خداست.

گاهی تا به امروز شده که معشوق را ستایش می کردم. ستایشی که مخصوص خداوند بود... 

بهانه ام این بود که می ستایم، نمی پرستم که! اما نگو ستایشی که می کردم کم از پرستیدن نبود...

 

سبحان الله 

پاک و منزه است خدا( از هر چیزی که به اون نسبت دهیم. منزه است خدا حتی از صفاتی که به او نسبت می دهیم..)

در واقع خدا از هر تصوری که نسبت به او روا می داریم منزه است. آخر نقص بشر است که برای یاد کردن چیزی نا خودآگاه تصورش می کند. حالا چه تصوری واضح و کودکانه و یا چه تصور مبهم که یک بالغ از خدا در ذهن می آورد.

 

در مورد تسبیح می گفت و می گفت این ذکر از نمازهای مستحبی هم ثواب و آثار بیشتری دارد.

این را که شنیدم. تصمیم گرفتم به جای آن دو رکعت هایی که به خاطر تنبلی گاهی و بندرت برایشان می خواندم، تسبیح حضرت زهرا را جایگزین کنم.

شنیدم که اگر توجه به معانی شود، این آثار بیشتر می شود.

باز این را که شنیدم، گفتم پس بعد از هر نمازم اگر توجهی جلب من نشده بود، تسبیح را انجام دهم و ثوابش را نثارشان کنم.

آن هم بالاخره نثاری که کمترین توقع در آن باشد و واقعاً از روی عشقی واقعی باشد.

هر چند اقرار می کنم اگر روزی از این روزها، بشنوم که معشوق رفته، شاید با شنیدن خبر نتوانم این تسبیحات را بفرستم. اما باز هم مطمئنم که موقتی خواهد بود.

مدتی که از عزای دومم بگذرد، باز بی دریغ تسبیح برایشان می فرستم. اما آن هنگام خوبی اش این است که کمترین توقعی هم وجود نخواهد داشت.

نمی دانم... نمی دانم آن روز را می توانم ببینم و تحملش را دارم یا نه.

باید برگردم به بالا و اقرار به الله اکبر. اگر واقعاً به یقین برسم که الله اکبر!

آن هنگام یقیناً وابستگی ام به معشوق از میان می رود.

وقتی تسبیح را با خاک کوی یار بفرستی...

آن هنگام  حس و حالت با چیزهایی که در بالاتر گفتی در تناقض است:|


[ چهارشنبه 94/3/13 ] [ 10:17 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

مشغول نوشتنی. مشغول مرور آنچه نوشته ای. آماده شده ای تا نوشته ات را ثبت کنی. به یکباره برق می رود.

نزدیک است کفر بگویی.

ای خدایی می گویی که زمین و زمان از تعجب به لرزه می افتند.

یعنی که چی؟

یعنی که چی، اشتباه خودت را گردن خدا بی اندازی؟ اشتباه خودت را و اشتباه امثال خودت. اشتباه دنیای ناقصت.

نترسیدی خداوند همان هنگام جان از تن تو بیرون کند؟

بله خداوند تاثیر پذیر نیست و تحریک نمی شود. اما تو چه؟

تو که بند بند وجودت به واسطه وجود خداست، مگر نمی دانی با چنین اعتراضاتی، انگار که ارتباط خود را با وجود مطلق سست تر می کنی.

مگر نمی دانی اعتراض هم از جنس عدم است. اگر ایراد نگیری که عدم یعنی هیچ و نمی تواند جنسی داشته باشد، منظورم را خوب متوجه شدی.

مگر نمی دانی با هر اعتراض به عدم نزدیک تر می شوی و با هر شدت بیشتری ار اعتراض سریع تر و شدید تر به عدم نزدیک می شوی؟

البته که اعتراض به وجود یا اعتراض به چیزهایی از جنس وجود. و باز که البته اعتراض به عدم و چیزهایی از جنس آن، تو را به وجود نزدیک تر می کند.

حق نداشتی، اما درک می کنم که داشتی برای معشوق می نوشتی و اینگونه از کوره زدی بیرون.

درک می کنم وقتی می نویسی برای معشوقی که شاید دوست نداشته باشی بخواند، شاید بعید بدانی روزی بخواند، شاید دوست نداشته باشد بخواند، و یکباره برق می رود، انگار که زمین و زمان دست به دست هم داده باشند تا تو را از او دورتر کنند.

که البته هم اکنون هم دور تر هستی!

دورتر از دورتر از دورتر!


راستی یادت است چه نوشتی؟

ابتدایش شعر بود و انتهایش هم شعر.

شعرهای قیصر امین پور

رفتی و باز ورق زدی و پیدا کردی؟

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا»‌به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست.

 

تنها امیدم این است که با خدا باش و پادشاهی کن     بی خدا باش و هر چه خواهی کن...


[ یکشنبه 94/3/10 ] [ 6:23 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

باز زمان امتحان رسید و من باز سرما خوردم.

و باز مانند هر باری که سرما می خورم، سرفه ها امانم را می بُرد.

خدایا نمی دانم حکمتت چیست؟

چرا هر بار که درس خواندن را به روزهای آخر موکول می کنم و درست وقتی به خود می آیم و هنوز وقت دارم، سرما می خورم؟

و بعد سرفه های بی امان...

خدایا آدم قدر ناشناسی هستم، می دانم.

می دانم همه دلسوز من هستند و من در عوض نا مهربانی می کنم.

خدایا می دانم این روزها چه قدر بد شده ام.

همه را فروختم به عشقی نا فرجام. گاهی حتی تو را.

و البته این هیییچ بد بودن معشوق را اثبات نمی کند. بلکه اثبات می کند رشد ناموزون مرا.

اثبات می کند همه اش شعار بودم و هستم. دریییییغ از یک عمل.

شعار می دهم توکلم به توست و در عین حال هر روز و شبم، ابروانم در هم رفته، چشمانم ورقلمبیده، گونه هایم فرو رفته (عین معتادان) و تنها چیزی که برایم مانده همان لبخند ژکوندی است که خواهر کوچکتر چشم دیدن آن را هم ندارد.

خدایا چقدر شکست؟

خدایا چه قدر کاهلی؟

خدایا چه قدر گمراهیِ در سر دو راهی و چند راهی؟

خصلت بدی هم که دارم این است که دور زدن را دوست ندارم. همان گمراهی را ادامه می دهم تا شاید تقاطع اش با راه راست را بیابم، اما دریغ که بارها به تقاطع رسیده ام و همان هنگام مریض شدم.

خدایا یارم کجاست؟

چه می کند؟

گریان است یا خندان؟ مرا فحش می دهد یا تشکر می کند؟ خدایا! آیا به آن کسی که خواسته رسیده؟ آنکسی که سقف آرزوهایش با او یکی است و دست هر دویشان به آن سقف می رسد؟

اصلاً این سقف آرزوها چیست خدا؟ می دانم چیزهای دیگری هم می خواست بگوید که ترسید توهین باشد.

اما همین یکی خودش کلی حرف دارد؟ "سقف آرزوها!"

خدایا می شود برای آرزوهای من سقفی نگذاری و مرا آنقدر بالا بری که سرم از سقف آرزوهایش بالاتر رود؟

آن قدر بالا که نه تنها با چهار پایه و نردبان دستش به آن نرسد، بلکه نگاه هم که کند، انتهایی برایش نبیند.

خدایا می ترسم.

می ترسم که باز بیفتم. بیفتم از امتحان. چه این امتحان پیش پا افتاده و چه هر امتحان دیگری.

چه قدر یادش به خیر. چه قدر یادش به خیر روزهایی که او مهربان بود و من مهربان تر.

چه قدر برایش از آرزوها گفتم و از خواستن ها و از ترسیدن ها.

نا خودآگاهم، هی تلنگر می زد که اینگونه نباش. او حالش به هم می خورد. من گوش ندادم و هی صداقت و هی ریختن داشته و نداشته روی دایره را ادامه دادم.

رویِ رو بازی کردم و هیییییییییییییچ چیز را نخواستم پنهان بماند.

افسوس که او از همین ها ترسید.

دیگر می ترسم. می ترسم به کسی دیگر دل ببندم.

می ترسم از اینکه دیگری هم ترکم کند.

می ترسم از اینکه با دیگری یکی شوم و یاد او باز در ذهن بپرورانم.

نفْسی می گوید بی خیال و باز دل را ببیند به دل دیگری.

نفْسی می گوید از خدا بخواه که نشانش دهد اشتباه کرده.

نفْسی دیگر می گوید از خدا بخواه به همه شان ثابت کند، که بهترین بودی برایشان.

نفْسی دیگر می گوید، بگذر و برایش خیر بخواه و آمرزش.

نفْسی دیگر می گوید بی گناه بودن و تویی که گناه کردی و خودت استغفار کند تا بلایی گریبانت نگیرد.

نفْسی دیگر می گوید...

کنار هم همه ی این نفوس باید به فکر خودم هم باشم و درس بخوانم و بالا روم.

باید به فکر والدین و خواهرانم باشم و باعث دلگیری شان نشوم.

باید به فکر کاری آبرومند هم باشم.

باید مسائل روز هم دنبال کنم تا بی سواد سیاسی! نشوم.

باید ...

آیا ظرفیت این همه را خواهم داشت؟

آیا جسم و روح دردناکم می گذارد؟

آیا این فکر که این همه را نوشتم تا بگویم من چه قدر مظلومم، در صورتی که این چنین نیستم می گذارد؟

این فکر که تو با این نوشته ها باز هم ظلمی بیشتر را روا داشتی؟ بخصوص اگر روزی این ها را بخواند.

نمی دانم، بیشتر از هر زمان دیگری نمی دانم.

حتی به احساساتم نسبت به او هم شک دارم.

نمی دانم هنوز هم عاشقم یا متنفر؟

نمی دانم حق دارم نسبت به هر دو حالتِ سوال بالا یا نه؟

نمی دانم سعادتش را واقعاً می خواهم یا نه؟

 

به قول  قیصر

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم

حبابم، موج سرگردان طوفانم، نمی دانم

حقیقت بود یا دور و تسلسل، حلقه ی زلفت؟

هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم

سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو

ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم، نمی دانم

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم

چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم

ستاره می شمارم سال های انتظارم را:

هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم

نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟

چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم

نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟

نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم


[ پنج شنبه 94/3/7 ] [ 11:2 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<      1   2   3      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 121573