سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

بعضی وقت ها سکوت علت دارد. علتش را هم می دانی

بعضی وقت ها سکوت علت دارد. علتش را نمی دانی

بعضی وقت ها سکوت علت دارد. فکر می کنی علتش را می دانی

بعضی وقت ها سکوت علت دارد. فکر می کنی که چرا علتش را نمی دانی

و...

و همیشه سکوت علتی دارد. چه آن را بدانی یا ندانی. سکوت تو، سکوت او و سکوت دیگران.

علتش دامنه ای است از ترس تا خشم. یا شاید هم از غم تا نمی دانم به کجا. و یا شاید... .

این روزهایِ ساکتم در اینجا، مصداق بعضی وقت های پنجم، یا شاید بدتر از آنم. درست مانند مَثَل معروف فیلسوفان (آن که نداند که نداند که نداند، در جهل مرکب ابد الدهر بماند).


شاید فکر کنی که چه خود را راحت کردم با این سکوت. چه آرامشی یافتم در این سکوت. با خود گفتم: بی خیال او و حال او... . اما بدان سکوت همیشه به آرامش ختم نمی شود.

بعضی وقت ها سکوت، صدایی دارد مهیب تر از هر صدایی. گوش خراش تر از پرواز مافوق صوت یک جنگنده. هم همه ای دارد به اندازه زمزمه های تمام مردم دنیا که انگار در ذهن تو میهمانی گرفته اند.

باز که می نگرم، سکوتم را در این روزها، اینگونه دیده ام و شاید بدتر از آن.

پس بخند و خوشحال باش. خوشحال که من به عذابی الیم! گرفتار شدم. عذابی که ساعت زیستی بدنم هم دیگر روشنایی و تاریکی را نمی شناسد. آن قدر کار می کند کار می کند تا مثل یک رباتی که شارژ خالی کرده، ناگهان بی هوش می شود.

همین چند روز پیش بود که به صدای هم همه ی سکوتی از سکوت های روزانه هایم دچار شدم و شنیدم صدای کلماتی که بر سرم فریاد می زنند:...


...ما دوست داریم دیده شویم. تو صاحب ما نیستی. تو فقط رونوشتی (یک کپی) از ما در ذهن خود ساختی. وگر نه ما آزادِ آزادیم. ما منتخب شدن را دوست داشته و داریم. اگر خصوصی هایت هستیم، بی خود می کنی عمومی مان می کنی. یادت آمد؟ این چینش ما کنار هم (این جمله) تو را یاد موضوعی نمی اندازد؟...

بله مودبانه تر مان را به او گفتی و تا این لحظه ی ثبت مان و حتی بعدها هم باز همان عقیده را داری و خواهی داشت. همان عقیده و اما ترس از بیانش. ترس از شناساندنش!!!.

می دانیم امروز تو ترسو تر از هر زمانی شده ای و بعید است ما را واسطه ی مخاطب مستقیم شدنش نمایی.

اما بدان اگر بی عرضه ای، حتی در توهماتت نیز نباید ما را اسیر کنی و کنار هم آریِمان، بدون اینکه در دفتری بنگاری. ما مثل شما انسان ها، دل های سنگین! نداریم. ما به محض کنار هم آمدن، عُلقه ای ناگسستنی به هم می یابیم. آن موقع است که دوست خواهیم داشت، جشن با هم بودنمان را علنی کنیم!.

اما تو. اما تو در این مدت سکوت، ما را عذاب دادی.

می دانی؟ می دانی هم ما و هم مخلوقات دیگر، از هیولا گرفته تا ماده و حتی ملکوت، هنوز در عجب تُوی مخلوق مانده ایم. خواهر و برادرهای مقدسمان در قرآن، حسابی از تو و خُلق عجیبت، خُلق عجولت، افسانه ها!!! باز گفتند... .


بله این گوشه ی کوچکی از هم همه های ذهن روان پریش این روزهایم است. می دانم تا به حال همه اش به این فکر بودی که لام تا کام حرفی نزدم، چون رفته ام پِیِ خوشبختی ام. حالا دیگر نیک می دانی خداوند عادل، عذابی الیم برایم مهیا کرده که تا دنیا دنیایِ بدون تو در کنارم است، ادامه دارد. آخرت هم که جای خود خواهد داشت.

کاش فقط می دانستم آن راهی که دیگر عذاب وجدان نخواهی گرفت چه راهی است. همان راهی که آن شب خواستی بگویی، اما همراه دست پا زدن های کلمات التماس گونه ام، در ذهن خودت هم غرق و فراموش شد.



[ پنج شنبه 94/9/5 ] [ 11:32 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 31
کل بازدیدها: 122129