سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

خندوانه که شروع شد، اولش خوشم نیومد. آخه می دیدم اون اوایل، تماشاچیا، خیلی خیلی مصنوعی می خندن.

اصلاً انگار قرار بود به تک تک کلمات و حرف ها ی شنیده شده بخندن و این خیلی خنده ها رو مصنوعی می کرد.


اما دیدم هر چی می گذره انگار داره برنامه جا میفته و خنده ها بجا و واقعی تر می شن. به خصوص وقتی صاحب شخصیت های طنز در برنامه حضور داشتند. مثل رضا شفیعی جم، بیژن بنفشه خواه، مجید صالحی، مهران غفوریان و... و خاطره های طنز می گفتن.

اما تو این میون، جناب خان برام یه چیز دیگه هست. نمی گم جناب خان طنز بهتری از اون ها ارائه داده. اصلاً ممکنه طنزش ضعیف تر یا قوی تر باشه.


اما دلیل چیز دیگه ای بودن جناب خان برای خودم، قوت و ضعف طنزش نیست.

من با جناب خان هم ذات پنداری می کنم.

حتماً می دونید تو چه جایی!

بله از نظر عاشقی. اون عاشق احلامی هست که بهش ندادن و من...

کافیه جناب خان بخونه تا من...

کافیه اسم احلام رو بیاره تا من...

می دونم این ها نشانه ی جنونه. می دونم. اما نمی تونم نمی تونم دل بکنم حتی با همه ی بزرگی و قدرتی که از خدا شناختم.

حتی با اینکه معنی الله اکبر رو یه درجه بهتر از قبل فهمیدم.

انگار گوهری رو از دست دادم که تو دنیای امروز نظیر نداشته. و اگه بهش نرسم تنها مرگ می تونه جبران نرسیدن رو بکنه.

وقتی که مردم اون وقت دیگه دنیایی نیست برام که گوهری از توش بخوام غنیمت ببرم. گلی از بهترین گل هاش رو بخوام بچینم.


بعضی وقت ها فکر می کنم، حتی نمک جناب خان هم نداشته و ندارم.

جناب خان لاف می زنه  و تو دل برو تر می شه. من هنوز لاف نزدم، به صداقتم شک می شه.

سادگی جناب خان دوست داشتنی ترش می کنه. اما من که به عمد ساده و رو بودم، ترسناک شدم برای زندگی آینده. و بعد مورد تنفر شاید...

باز خدا رو شکر جناب خان هنوز با خانواده معشوق خودش در ارتباطه!!!

در عوض من چی؟ مثل مگسی بودم که با مگس کش غضب چنان له شدم و حالا جرأت یک ادای یک وز از وز وز رو هم ندارم.

چنان با ترس رو لرز پی معشوق می گردم که هر آینه می بینم که تمام دنیا نزدیکه من رو به جرم عاشقی بی اجازه به دار بکشه.


مگه عاشقی جرمه؟ اگه عاشقی جرم باشه، برای همه این جرم صدق می کنه و اونوقت هم اون معشوق متنفر از دست عاشق بی مجوز، رها می شه و هم اون معشوق منتظر قدم های عاشقی با اسب سفید، از آمدن تکیه گاه نا امید می شه.


یک زمانی عاشقی ارزش بود. بذار حالا که خیلی ارزش ها ضد ارزش شده، عاشقی هم ضد ارزش بشه.

روزی رو می بینم که مثل من و جناب خان عاشق کمتر از انگشتان دست باقی بمونن. کسانی که معشوق رو واقعی دوست دارند. کسانی که سال ها به پای معشوق می شینن. کسانی که در راه معشوق می میرند و حاضر نیستند ذره ای جا به معشوقی جدید اختصاص بدن.

کسانی که معنی هوس هم از یادشان رفته. بس که راه عاشقی درد داشته و تمام حواس معطوف درد عاشقی بوده.

کاش لا اقل احلام و خانواده اش جناب خان رو همین طور که هست، بیکار و با دماغ بزرگ و پشت کنکوری قبول کنن.

این طوری دست کم یک درجه لبخندم از ژکوند ارتقاء پیدا می کنه!!!

 


[ سه شنبه 94/3/26 ] [ 12:6 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 121571