سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

خیلی سعی کردم، حال خوبی داشته باشم. سعی کردم همتی بیشتر کنم.

سعی کردم فراموش کنم و فراموشش نکنم. سعی کردم قدم بر راهی که شاید دوست داشته باشد بگذارم.

اما هنوز می لنگم. هنوز هم در شیب تند قرار می گیرم و همه صعود می کنند و من سر می خورم.

هنوز از اوج گرفتن می ترسم.

یک لحظه تصمیم می گیرم بالا روم، سریع شیطان سرگرمم می کند. یک لحظه قدرت همتی زیاد  می یابم، سریع شیطان دست می گذارد روی سرم.

درست مانند لحظاتی که در نوجوانی مبتلای بختک می شدم. کافیست فکر خوب کنم، تا سر درد بگیرم.

آری در بیداری چنین تلقین های شیطان را پذیرا نیستم که از سردرد جان به لب آید، اما در بیداری سرم همان لحظه مملو می شود از افکار بی راهه

افکاری که تشویق به ایستادن می کند.

و من می ایستم.

یک ساعت

دو ساعت

سه ساعت

...

به خود می آیم می بینم هشت ساعت گذشته و هیج قدمی جلوتر نرفته ام

سرم را میان دستان می گیرم از سر تاسف شدید. به خود نهیب یدی و لسانی می زنم. متنبه می شوم.

اما باز فردا شیطان دوباره دستش را بالای سرم می گذارد

باز هم می ایستم و ساعت ها را بیهوده نظاره می کنم.

چه قدر بدم من.

چه قدر بی لیاقتم من.

طفلک حق داشت. نه؟

نمی دانم شاید اگر آری می گفت، شیطان قدرت نزدیک شدن به اعصابم را پیدا نمی کرد.

اما با اما و اگر و شاید هیچ چیز بر نمی گردد. با همت ممکن است که آن هم ...

بگذریم...

می گویند این ها اضطراب است. من که اضطراب را متفرق کردم. من که او را دور و دور تر بردم از روی نیم کت خیالم

اما انگار باز هم تکثیر شده و ذهن آلوده شده به ویروسش.

شده مانند ویروس نقص ایمنی اکتسابی. شده مانند آن و به سیستم دفاعی من حمله کرده. کد خود را بازنویسی می کند.

می ترسم این هم مانند آن دارویی نداشته باشد و من دیر یا زود مرگم قطعی شود.

می ترسم

می ترسم...


[ سه شنبه 94/2/8 ] [ 10:44 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 49
بازدید دیروز: 86
کل بازدیدها: 122377