سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

می گویند هر چیزی را زیاد بشماری، کمتر می شود.

مثلاً پول هایت را!

مَثَل است دیگر. می گویند.

نمی دانم شاید هم شده است که گفتند.

اما بعضی چیزها را که بشماری زیادتر و زیادتر و زیادتر می شوند.

مِثل چی؟

مِثل انتظار!

مثل آن انتظاری که نمی دانستی و بعد مثل آن انتظارِ در پوششِ اعدادِ اول!!!، که خوووب دانستی. و مثل آن یک سااااااااال انتظاری که کشیدم تا به خود آیی.

تا بزرگ شوی و بزرگتر. تا آن قدر بزرگ شوی که بتوانی خواسته ام را برای اهلَت، بازگو کنی.

اما این یکی را آن قدر شمردم تا آن قدر زیاد شد! و آن قدر بزرگ شدی که دیگر به چشمانت پشیزی هم نیامدم.

حتی دل به دریا زدم. برادرت را خواستم، پدرت را خواستم و... اما دریغ که بی ارزش تر شدم.

بی ارزش تر و نامطمئن تر.

باید حدس می زدم. از همان اولین لحظه بروزم در برابر تو، تو را در توهم توطئه غرق کردم. تو هر روز و هر ساعت و هر ثانیه، بیشتر و بیشتر و بیشتر از من دور شدی.

بله. هر چه بیشتر بروز کردم و این بروزهای خود را شمردم، باز هم بر خلافِ مَثَلِ معروف، فاصله ات زیاد و زیاد و زیادتر شد.

راستی...

راستی می دانی چند روزی دیگر که بگذرد، سالروزِ تلخ ترین روزِ عُمرم را شاهدیم!

آن روز و آن شب تلخ را می گویم که می خواستم بشنوی. اما به اجبارِ وجدانت آمدی و هییییچ نشنیدی.

آن شب را می گویم. آن شبِ بسیار سردِ! اسفندی!! را.

آن التماس های تا سحرگاهم. آن التماس هایی که راضی شده بود فقط به یک دیدارِ دیگر و حرف های رو در رو.

آن التماس ها، این بار مَثَلِ معروف را تایید کرد.

آن التماس های زیاد و شمردنِ ثانیه های وقتِ تلف شده توسط تو؛ تا جشن بگیری شکست من و پیروزی خود را.

آن ها را که من به لطف داورِ زندگی، برای آن شب پس انداز کرده بودم.

آن ها را هی شمردی و شمردی تا ارزشم را پیش خود کم و  کمتر کردی . تا توانستی به وجدان خوابزده خود بقبولانی که بی ارزش شده ام.

آن التماس هایی که دنبالِ یک دلیل منطقیِ واقعی! بود، اما...

اما تنها یک دلیل منطقی ساختگی!! را شنید.

یادت آمد؟

بگویم؟

سقفِ آروزها را بگویم؟

گفتی سقفِ آرزوهایمان در یک ارتفاع نیست و با زبان بی زبانی سقف خود را تا عرش بالابردی و سقف مرا تا فرش به ذلت کشاندی.

اکنون یک سال گذشته. یک سال از آن بنای سقفی بلند در ذهن، برای خودت.

سقفی که به راحتی، کلمه نه را بر زبانت جاری کرد. سقفی که قاطعیتت را دو چندان نمود.

به حتم با آن نهِ تو، دیگر جایی در ذهنت هم نداشتم و مرا از لوسترِ چسبیده به سقف آرزوهای ذهنت به فرشِ ذلت! افکندی

به حتم آماده بودی تا سوار آروزهای محالَت پاشنه در بکَند و در برابرِ پدرت زانو زند و تو را خواستار شود.

نمی دانم شاید، آن سوار هنوز نیامده و در سنگلاخ مسیرِ رسیدنِ به تو، پای اسب  سپیدِ رنگ شداش، پیچ خورده.

نمی دانم، شاید هم با پارتی تو، مسیر سنگلاخی که من چشیدم، هموار شده و او آمده و تو را سوارِ بر اسب، بر روی ابرهای خیالاتت برده!

نمی دانم اگر تو اکنون کنارِ آن سوار، روزگار می گذارنی، آیا سقفِ خانهِ آرزوهایتان بلند است؟

آیا هر بار که از خانه بیرون می روی و هر بار باز میگردی، سرت به چارچوب ذهنی خانه ی ساختِ آن سوار نمی خورد؟

آخر به من گفته بودی سقف آرزوهایت تا عرش می رود!.

 

بگذریم

با این حال باز هم دوست ندارم تو را رنجور بیابم

فقط یک نصیحت می کنم و باز تا مدتی گورِ خود را گم!.

به این مَثَل ها اعتباری نیست.

یک وقت می آیی که بشماری روزگار پَسا برجام و بالاخص پسا من! را، تا کم شوند و به آخر رسند.

اما می بینی که هر چه می شماری زیادتر می شوند و کش می آیند. هم روزگار. هم حسرت و هم هزاران هزار حس ناخوشایند جدید.




[ پنج شنبه 94/11/29 ] [ 12:55 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 121601