سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

پاییز که خیلی وقت پیش تمام شد.

پاییز و ماهِ مِهر اَش. مهری که امسال هییچ اَش به من نرسید.

آبان و آذرش نیز مثل مهر اش. آذری که سال های پیش در تردید تبریک گفتن او به خود بودم و در کمال ناباوری می دیدم، خیلی به موقع مرا از یاد نبرده و تبریکی صمیمانه نثارم کرده. اما آذرِ امسال، دریییغِ یادی از من.

حال زمستان هم نزدیک نمیه اش رسیده و آن هم رو به اتمام است.

دومین زمستانی که اسفند اش، همه غم و اندوه و ماتم بود برایم و شاید تا دنیا دنیاست، غمی حتی خفیف نا خودآگاهِ دلم، احساسش کند.

اشکالی ندارد. من مثل یک مرد، مقاوم می مانم در برابر همه ی نامهربانی ها این یک سال و سال های بعد، مقاوم می مانم و در عوض مهربانی هایم را باز هم ادامه خواهم داد.

اسفند، ماه زیباترین ها که فرا رسد، من باز هم مانند هر سال دو تن را از صمیم قلب یاد می کنم.

اسفند که باز می رسد، بر خلاف هر خرافه پرستی که 13 را نحس می داند، سیزده اش را گرامی داشته و برای صمیمی ترین دوست دوران زندگی ام از دوم ابتدایی تا کنون، بهترین شکل ها را مُتَصور می شوم. بهترین جملات را می نگارم. بهترین ترانه ها را باز می خوانم و به گوش می رسانم

تا که آمدنِ صمیمی ترین دوستم را از دوم ابتدایی تا کنون!، گرامی داشته، جشن بگیرم.

اما هنوز تمام نشده. اسفند دست کم 19 روزِ زیبای دیگر نیز دارد. قرار است که 27 آن را نیز برای بهترین دوست خود، باز هم از دوم ابتدایی تا کنون گرامی بدارم. باز هم بهترین شکل ها را متصور شوم. باز هم جملاتی بَس زیبا بنگارم. بهترین ترانه ها را باز خوانم و نمی دانم به گوش توانم رساند یا نه.

کار اضافه ترم اگر حسی الهام شود، سرودن شعر برای این نوزاد روز بیست و هفتم خواهد بود.

نوزادی که وقتی در آن روز پا به دنیای بی ارزش تر از آبِ بینیِ بُز، گذاشت، هییچ نمی دانست که قرار است در عنفوان پختگیِ جوانی اش، خواسته شود از طرف من.

و بعد از سال ها انتظارِ خواستار!، به یکباره بین خودش و خواستار سکوتی مرگ بار حکم فرما شود.

سکوتی به اندازه ی یک سال، نزدیک به یک ماه اش کم.

سکوتی لذت بخش برای آن نوزادِ جوان! و مرگ بار برای منِ "دل پیر"!.

...

و بعد باز هم می کِشم. می کشم از روزگار. می کشم آهِ سردی به سرمای استخوان سوزِ شب های زمستانِ کویر. می کشم بارِ تمام غم های اطرافیانم. می کشم... می کشم باز هم انتظاری شاید نا فرجام. انتظاری بسی بیهوده.

انتظاری زنگار گرفته... که شاید روزی برسد و در آن روز، نوزاد روز بیست و هفتم، بالاخره پاسخِ خواسته ی مرا با جوابی مثبت دهد. در آن روز، نوزادِ روز بیست و هفتم، از مجاز به واقعیت خواسته و علاقه ام پی بَرَد. در آن روز، نوزاد روز بیست هفتم، زندگیِ با من را حقِ خود بداند و برای گرفتنِ این حق، با توکلِ بر خدا، جلوی هر مخالفی به ایستد.


[ جمعه 94/11/9 ] [ 10:15 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 27
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 121599