سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس


اینقدر این روزها و سال ها را تند تند شمردم که هنوز سی و سه سالم کامل نشده بود و خودم رو به آن ملقَّب می نمودم.

اما بالاخره شد و بالاخره دیروز این عدد 33، کامل شد.

33 سال کامل شد.

باوَرَم نمی شود... . یعنی من به اندازه ی دو بار دیگر، از تولد تا پایان ابتدایی را گذراندم؟! حتی باوَرَم نمی شودکه به اندازه ی یک بار این مدت 11 ساله را هم گذرانده باشم!!!. آن تقریباً 11 سالی که به تنهایی خودش، یک عمر 33 ساله، شاید هم بیشتر بود.

باوَرَم نمی شود... . به خصوص این 3 تا 4 سال آخرش را. این سه تا چهار سالی که چه وعده هایی؛ البته سر خرمن! به خود دادم. وعده هایی که از روءیا نزدیک تر می دیدم، ولی وقتی سر خرمن هم! به هیچ کدامشان نرسیدم، فهمیدم، وعده ها، همه ی شان دور تر از هر روءیای دست نیافتنیِ کودکِ سه ساله هستند. آری، وقتی که به مرز 30 می رسیدم هم، چون کودکی 3 ساله و حتی ساده دل تر از او، به خودم وعده هایی بسیار روءیایی دادم. حال که بیش از سه سال گذشته و به خود آمدم، تازه اثر مخدر این سال ها، بر طرف شد و تازه حقیقت را می بینم.

باوَرَم نمی شود... باورم نمی شود که اکنون سه سال است که میان سالی را پشت سر گذاشته ام. آخر هنوز دل تَنگِ کودکی ام در آن باغ گردوی زیبا هستم. هنوز دل تَنگِ دوستیِ پاکُ خالصانه ام با آن نرگس و خانه ی روءیایی مان، زیر پیچک ها... .

هنوز باورم نمی شود که چه زود کودکی ویرانَم را ذهنِ فراموشکارِ طفولیت، از یاد بُرد و من بی آنکه علت را بدانَم، سختی کشیدَم...؛ بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شدم و از پاکی! و ناپاکیِ! دوست داشتن، به مقدس ترین احساساتِ عُمر، رسیدم. اما فرصت ابراز واقعی این مقدسات را نیافتم.

سال ها دویدم و دویدم. قلبم را به رنگِ قرمزِ احساساتِ زیبا، مُزَیّن کردم. صدای تَپیدَنش را با ضرب آهنگِ قَدَم های یار، در خیالم؛ هماهنگ کردم. تا که خواستم، هدیه ی گران بها به بهای 30 و اندی سال را تقدیمش کنم، نَفَسِ سردش را روی آن دمید و منجمدَش کرد.

هدیه ی بار ارزِشَم، حتی بی ارزش تر از آلاسکایِ دوران کودکی ام شده بود!. آلاسکایی شده بود با رنگ دانه های قرمزی، در دهانِ کودکانِ درونِ آدم های اطراف، که با هر لیسیدنشان، به تدریج بی رنگ و روح می شد.

تا که اکنون من هم در 25 آذری دیگر، لایقِ عنوانِ قلبِ یخیِ n اُم شدم.

قلبی به زلالی یخ هایِ جشنواره های چینی!

قلبی به سردی یخ های جنوبگان، زیر پایِ پرندگانِ بال بسته!( هم وزن زبان بسته)

قلبی البته به لطافت آبِ روان. به آن چنان لطافتی که هیچ ماهرِ مهر ورزی، نتواند روزی آن را بِشِکَنَد.

آخر؛ آخرین قطره ی قرمزِ وابستگی هم از آن چکیده و جایش را فقط و فقط زلالِ آبیِ آبِ پاک، پُر کرده.

و شاید، قلبی که؛ هر که رو در رویش به ایستد و واقعیتِ خویش ببیند؛ آن گاه یا به اشتباه؛ از من، به جای خود!، متنفر می شود و یا با دیدنِ زیبایی خود!، به یقین، وابسته ی زشتی چون من...!

http://andishehayam.parsiblog.com


[ پنج شنبه 94/9/26 ] [ 1:59 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 59
کل بازدیدها: 121377