سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

از ظهر گذشته است و زیر آلاچیق، رو به روی دریای قزوین! نشسته ام. می خواستم نماز اول وقت بخوانم، اما نه مهری پیدا کردم و نه سنگی.

حال بهتر است همین جا بمانم. رو در روی دریای بی نهایت از دیدگانم. تا این که روزی مانند او! بی نهایت شوم از دیدگانش.

اما مگر می شود؟

او خودش بی نهایت است با بی نهایت ستاره و کهکشان در دل اش. از دید او من ذره ای بیش نیستم. ذره ای در ذره ای دیگر به نام زمین. که زمین هم در ذره ای دیگر به نام منظومه ی شمسی است. منظومه ای در دل کهکشان راه شیری که این آخری هم جزئی است در دل او.

آری خودم را این چنین کم گرفتم که نتوانستم برسم. باید خود را خلیفه ی خدا می پنداشتم تا هم اندازه ی او شوم. تا لایقش شوم.

تا او خود مُصِر به با من بودن می شد.

امروز فهمیدم اشتباه کردم. امروز با این اشتباهم در حد یک مرداب هم نیستم . مردابی که هیچ قابلیتی برای حیات بخشیدن ندارد. مردابی که حیات نمی بخشد و در عوض حیات می ستاند.


ساعتی پیش که به دریا می نگریستم، یاد موسی و خضر افتادم. موسی و خضری که دریا زیر پا مسخرشان بود...

مانند موسی، نه بلکه مانند خضر می شوم.

دریا را زیر پاهایم در می نوردم. به دریا و اقیانوس بسنده نمی کنم. 

به آسمان عروج می کنم. 

هستی را به زیر می آورم. از این پس آسمان و آسمان ها به با من همراه شدن فخر خواهند فروخت.


[ شنبه 94/6/7 ] [ 7:57 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 62
کل بازدیدها: 121107